برف ملایمی از آسمان می بارید و دانههای صورت عابران را لمس میکرد
مرد نابینایی گوشه پیادهرو نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.
روی تابلو نوشته بود: من نابینا هستم لطفا کمک کنید. هوا سرد بود و مردم بی توجه از کنارش عبور می کردند
مرد نویسندهای از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد؛تابلوی او را برداشت آن را برگرداند...
اپیزود شانزدهم |امروز یک روز زیبای برفی است...
با قصه ها زندگی کن... ?
?صفحه رو دنبال کنید تا داستان های جدید براتون ارسال بشه...?
? صفحه قصه ها در تلگرام رو دنبال کنید https://t.me/Ghesse_ha1
? کست باکس https://castbox.fm/va/5193205
?شنوتو https://shenoto.com/channel/podcast/Ghesse-ha
#داستان_کوتاه