ویرگول
ورودثبت نام
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

اگه یه روز نباشی

یادمه اولین روز ازدواجمون بود و ازم خواستی برات بخونم.
تلاش کردم از دستت فرار کنم،
خب، خجالت می‌کشیدم؛
آخه ما تازه اونقدر بهم نزدیک شده بودیم!
گفتم نمیتونم
گفتی بخون
گفتم خجالت میکشم
با همون چشم های خوشگلت بهم زل زدی و گفتی بخون، صدات قشنگه. دوست دارم برام بخونی.
چشمامو بستم و شروع به خوندن کردم،
یادم نیست چی گفتم؛ فقط چه چه زدم
وقتی چشمام باز شد و به خودم اومدم، دیدم غیر تو همه اهالی خونه زیر درخت جمع شدن و دارن به ما نگاه میکنن.
محو صدای من شده بودن.
محو چشمای از ذوق لبریز تو!
چه روزها و شب هایی که باهم سر نکردیم.
لونه ساختیم، تخم گذاشتیم،
سخت ترین لحظات موقعی بود که
برای پیدا کردن غذا می‌رفتی،
جای تو، تخم‌هامون رو توی آغوشم می گرفتم، ولی باز هم غم دوری تورو کم نمی‌کرد.
زن صاحبخونه هم مثل ما بچه‌هاش توراه بودن، اونم از دوری شوهرش رو شکمش دست می‌کشید، با بچه‌هاش صحبت ‌می‌کرد و چشماش پر اشک می‌شد.
همیشه با خودم میگفتم اگه یه روز بری، اگه بهم خبر برسه که نیستی من چجوری به این زندگی ادامه بدم؟
اصلا میتونم؟
هروقت این فکر می اومد سراغم، سرم رو به دو طرف تکون میدادم تا به خیال خودم از سرم بندازمش دور و تورو تا ابد برای خودم نگه دارم...

این چند روزه اطرافمون شلوغ شده، ترک خوردن تخم هارو حس میکنم و پرنده‌های آهنی از بالای سرمون رد میشن ، همون پرنده های خونه خراب کن!
صبح که می‌رفتم، خسته بودی و روی تخم ها خوابیدی، گفتم خودم دنبال غذا میرم.
تو بمون همین جا.
حالا من برگشتم اما هیچ چیزی مثل قبل نیست، چرا؟!
صدای پرنده‌های خونه خراب کن میاد!
چرا اینقدر نزدیک؟
بوی دود از کجاست؟!
چرا صدای اهالی خونه نمیاد؟
عزیزم، تو که همیشه میگفتی آواز خوندنت
من رو دوباره زنده می‌کنه؛
ببین من که بالای سرت ایستادم و ساعتهاست برات آواز میخونم،
پس چرا دوباره زنده نمی‌شی؟!
پس چرا دیگه بیدار نمیشی؟!
پدر خونه هم انگار مثل من دیر رسیده...

امین سمیعی ✏️
قصه‌ها داستان‌های کوتاه و مینیمال

https://t.me/Ghesse_ha1

داستان مینی‌مالداستانک زیباداستانک غمگینداستان کوتاه غمگینداستان کوتاه پرنده
با قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید