قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

تاریخ ورود



هرچقدر تلاش می‌کردم پلک‌هام باز نمی‌شد
طوری بهم چسبیده بودن که انگار سالهاست باز نشدن؛
اولش همه چی سیاه و سفید بود ولی کم کم تونستم یه چیزهایی از اطراف رو ببینم.
من کجا بودم؟
لباس سفیدی تنم بود
و یه ماسک روی دهنم.
یک سری دستگاه هم کنارم ..
صدای پایی پشت سرهم تکرار می‌شد
تق تق تق
تا بالای سرم رسید، ایستاد.
موجود عجیب آهنی رو کنار خودم دیدم
چند بار پشت هم فریاد زد :
مریض شماره ۴۰۲ بهوش اومد؛
مریض شماره ۴۰۲ بهوش اومد؛
اون بعد  ۲۲ سال به هوش اومد!
به خانوادش خبر بدین بچه‌ها .
چشمم به تابلو روبه‌روم افتاد که روش نوشته بود:
تاریخ ورود به کما ۱۴۰۳/۰۲/۰۱


امین سمیعی ✏️
قصه‌ها | داستانک و داستان‌های کوتاه

داستانک
با قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید