ویرگول
ورودثبت نام
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

موتوری

موتوری

موتورم رو نزدیک شرکت پارک کردم و میخواستم بالا برم که صدایی از چندمتر اونطرف تر توجه ام رو جلب کرد :
«آخه بچه تو چقدر بیشعوری،
یه کلید نمیتونی نگهداری؟!
الان چه خاکی به سرم بریزم
مگه نمیدونی من با این موتور کوفتی کار میکنم؟»
به سمتشون رفتم : یه مرد و پسر بچه حدودا ۱۰ ساله بودن.
مرد بچه اش رو بی‌رحمانه زیر بار کتک گرفته بود و بچه‌ با گریه می‌گفت:
بخدا حواسم نبود بابا، غلط کردم.
چند نفر از مردم به زور بچه رو از زیر دست و پای مرد درآوردن.
پیرمردی از تو جمعیت گفت: مرد حسابی، حالا مشکلی نیست که، برو از خونه کلید زاپاس رو بیار، کشتی بچه ات رو!
مرد گفت : زاپاسم کجا بود مرد مومن؟
این گوساله ۵ دقیقه نتونست یه سوییچ رو نگهداره، من فردا باید قسط بدم!
منبع درآمدم فقط همین موتوره،
بعدم شروع به گریه کرد.
دوباره سمت بچه رفت و یکی محکم زد زیر گوشش
داد زد: من تورو می‌کشمت بچه، مگه دستم بهت نرسه!
مردم دوباره مانعش شدند.
پیرمرد گفت: خوب بچه است، حالا یه اشتباهی کرده، با کتک که چیزی درست نمیشه!
مرد گفت : پدر جان، شما میگی من چه غلطی بکنم؟ فردا قسط دارم.
پیرمرد سکوت کرد.
یه پسرجوون از تو جمعیت گفت:
«خوب مشکل نداره که، بزارش پشت وانت من، ببریمش موتور سازی»
مرد گفت: خدا خیرت بده ولی من پول ندارم که مرد حسابی
پسر گفت: پول نمیخواد، فقط این بچه رو نزن دیگه.
مرد سکوت کرد.
چند دقیقه بعد با کمک مردم موتور رو پشت وانت گذاشتند و با ذکر صلواتی ماشین راه افتاد...
پسر بچه‌ پشت وانت کنار موتور نشسته بود،
دقت که کردم لبخند عجیبی روی لبش دیدم...
وقتی داخل شرکت رفتم، قضیه رو برای یکی از کارمندای اونجا تعریف کردم.
کارمند با تعجب مشخصات و جای موتور رو پرسید!
وقتی مشخصات رو بهش گفتم، خشکش زد، رنگش پرید و شروع به دویدن کرد.
دنبالش رفتم و به جای خالی موتور رسیدیم
زد تو سرش و رو جدول نشست:
وای خداااا
موتورم!

✏️ امین سمیعی

میتونید این داستانک رو به صورت صوتی در کانال پادکست قصه‌ها بشنوید 🎤

https://castbox.fm/ch/5193205

قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و ‌‌‌‌‌‌‌مینیمال

مردموتورداستانک واقعیداستان درباره دزدیداستان واقعی دزدی
با قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید