ویرگول
ورودثبت نام
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
قصه‌ها | داستان‌های کوتاه و مینیمال
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

پرنده مهاجر

میبینی چه زندگی بیخودی دارم؟
هر روز صبح بیدار شو و تا بوق سگ بشین پشت این لودر کوفتی. با اینکه این ماشین نونِ من رو میده و از بغلش خونه و کلی وسیله خریدم، ولی ازش متنفرم.
من مسئول خراب کردم خونه های تو طرح شهرداریم.
نفرین شنیدن از مردم عادتم شده.
خب این هم شغل منِ دیگه!
من نکنم یکی دیگه می‌کنه.
به من چه اصلا میخواستن ملکشون تو طرح نباشه! هوم؟
دروغ نگم پولش هم خوبه، دارم قسط های خونه دومم رو که تازگی خریدم میدم.
تو چرا هیچی نمیگی همینجا نشستی رو آینه و به من زل زدی؟
نبایدم چیزی بگی، خونه توام اینجا بوده، حق داری ازم متنفر باشی!
ولی باور کن من فقط مامور اجرام
هووووف لعنت به این دنیا
۴۵ سالمه، روز به روز عمرم میگذره و نمی‌دونم دارم برای چی زندگی میکنم، دلخوشم که لودر گرون تر بخرم و بیشتر پول دربیارم.
ولی این دلخوشی نیست.
دوست دارم برگردم به بچگیام، یادمه تو حیاط و زیر شیروونی برای پرنده‌های مهاجر خونه چوبی می‌ساختم، هرروز صبح براشون برنج و گندم می‌ریختم.
اما حالا دارم خونه مردم و لونه زیر شیرونیِ تورو خراب میکنم.
آخه اگه این کارو رها کنم قسط های خونه ام رو چجوری بدم؟
صبر کن، کجا میری؟ نه پرواز نکن
صبر کن
خواهش میکنم.

امین سمیعی ✏️
اhttps://t.me/Ghesse_ha1

داستانکداستان پرنده مهاجرداستانک پشیمانیداستان کوتاه پرندهقصه‌ها
با قصه ها زندگی کن... https://t.me/Ghesse_ha1 امین سمیعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید