ویرگول
ورودثبت نام
بهار
بهار
خواندن ۴ دقیقه·۱۳ روز پیش

اهالی ساختمان گلها( یک شب درتراس)

شب بود

هوا بوی باران میداد

ستاره ها چشمک میزدند

پوریا و پدرام در تراس حیاط

ستاره هارا میدیدند ...

آنها محو ستاره ها شدند ..

ستاره ها چشمک میزدند

بچه ها خوابیدند

ستاره خانم

مادر پوریاو پدرام در همان تراس پتو روی شان کشید

نصف شب بود

که باران بارید

قطرات باران روی گونه های پدرام

اورا

از خواب بیدار کرد

پتو و بالش خودرا در اتاق خود برد تا بخوابد

که یادش از پوریا

افتاد

برگشت تا اورا بیدار کند

که در تراس را باد زده بود

و چفتی آن بسته شده بود

هر کار کرد در باز نشد

پوریا سنگین خواب بود

وبه این را حتی بیدار نمیشد

باران شروع به باریدن کرد

و هوا رعد و برق شد

پدرام بلند بلند به در میزد ولی انگار نه انگار ...

آخر سر رفت در تخت خود وخوابید

صبح اونروز

پوریا وقتی بیدار شد کمی خیس شده بود

ولی چون تراس سایبان داشت

خیلی خیس نشده بود ...

دنبال پدرام گشت

ولی پدرام نبود

صبح زود مادر به هوای اینکه

بچه ها در اتاق خواب هستند

در تراس را بست

و به بازار رفت

پدرام هم رفت پارک تا با آرش فوتبال بازی کند

پوریا هرچه سعی کرد

در باز نشد ...

در روی پوریا قفل شده بود

هوا هم سرد بود

چاره ای نداشت

منتظر ماند

تا اینکه مهشید خانم در حیاط ساختمان

داشت به گلها آب میداد

وشاخ و برگ اضافی را میچید ...

صدای پوریا از روی تراس می آمد

مهشید خانم ...

مهشید خانم سرش را بالا گرفت

نور خورشید

توی چشمش بود

پوریا را دید ..

گفت سلام پوریا جان خوبی ؟

پوریا

گفت

سلام مهشید خانم ...

میتونید

شماره مادرم رو بگیرید

در تراس روم قفل شده ...

مهشید خانمم

شیلنگ آب و بست

و رفت سمت تلفن

چند دقیقه گذشت

ودوباره آمد و گفت

پوریا جان

مادرت گفت:

باید صبر کنی

فعلا کار داره ...

پوریا هم صبر کرد ...

راستش

کمی از چیپس دیشب

که با پدرام میخورد

باقی مانده بود

و مشغول خوردنشان شد ...

پتو و بالش خودرا تا کرد

و مرتب کرد

جارو و خاک انداز روی تراس دید

و تراس را جارو کرد و تمیز کرد

اما مادر نیامد ...

تا اینکه

پدرام با آرش

به خانه آمدند ...

آرش

سراغ پوریا را میگرفت

پوریا میگفت نمیدانم

احتمالا

باید در اتاق خود باشد ...

در اتاق را باز کرد

وصدا کرد پوریا

اما جواب از تراس می آمد

پدرام رفت سمت در

و دید که در قفله ...

عجیب بود

ظاهرا مادر در را قفل کرده بود ...

پدرام شماره تماس مادر را گرفت

اما مادر گفت

من صبح اصلا سمت تراس نرفتم

احتمالا پدر در را قفل کرده ...

و کلیدها را بگرد

شاید زیر گلدان یا

داخل جاکفشی

یا زیر کابینت

و...

باشد

ولی هیچ کدام از این جاها نبود که نبود ...

آنتن تلویزیون کمی کج شده بود

و پدرام به پوریا میگفت

آنتن را بچرخاند تا شبکه ها روی تلویزیون

درست شود...

خوب تلویزیون

درست شد ...

اما در باز نشد ...

پدرام

شماره تلفن پدر را گرفت

پدر سر کلاس

جواب گوشی را داد

صدای جیغ بچه های کلاس دوم ابتدایی کلاس را

پر کرده بود

لا به لای آن جیغ ها پدر گفت که

کلید تراس تو کیفشه

و باید پدرام بیاد مدرسه کلید و ازم بگیره ...

پدرام هم به همراه آرش پیش به سوی مدرسه بابا

وارد کلاس بچه ها شدند

پدر خوش حال

پدرام را به بچه ها معرفی میکرد

بچه ها

اینم پدرام جان پسرم

ایشونم دوستشون


پدرام گرم صحبت با بچه های کلاس شد

و براش تازگی داشت ...

دیدن کوچولوهای کلاس پدرش ..

یه ۵ دقیقه که گذشت

کلید و گرفت

تا در تراس و باز کنه

اما وقتی به خانه رفت

متوجه شد پدر کلید و اشتباهی داده ..

کلی خندید ...

یعنی روده پر شد از خنده ...

دوباره پیش به سوی کلاس پدر

اینبار پدر

در دفتر بود

پدرام وارد دفتر شد

خودشو معرفی کرد

آقای مدیر خوش حال شد

به پدرام شیرینی تعارف کرد

کمی با پدرام صحبت کرد

پدرامم که حسابی خوشش آمده بود

از آقای مدیر

از دفتر دل کَن نمیشد ...

تا بالاخره کلید درست را از پدر گرفت

و پیش به سوی تراس ...

چون شیفت بعد از ظهر مدرسه بودند

نزدیک ظهر هم شده بود ..

وبالاخره

پوریا بعد از گذشت ۴ ساعت

ماندن در تراس به خانه برگشت

اما کارهای مفید زیادی کرده بود

تراس مثل دسته گل شده بود

لباس های روی بند را جمع کرده بود

و تاکرده بود و مرتب آنهارا در کشوی لباس ها گذاشت

بعد از چند دقیقه تلفن ها به صدا درآمد

مادر پوریا زنگ زد

وبه پدرام

گفت

کلید زاپاس

تو صندوق جواهراتشه ...

پدرام گفت

حالا که پوریا

آزاد شد باید بگین مامان ؟

مادرش خندید ....

گفت از کجا بالاخره کلید رسیدپسرم ؟

گفت از مدرسه بابا ...

آنطرف هم آقا ارسلان پدر پوریا

دوباره تماس گرفت

و گفت

کلید ی که داده اشتباهیه

کلید اصلی پیش خودشه ...

ولی خوب

با همون کلید اشتباهی بازشده بود ...

کلی خندیدن

پدر و پسر ..

علی الخصوص پوریا ...

پوریا هم خوش حال بود واقعیتش

چون تواین مدت

پدرام کیف مدرسه و کتاباشو آماده کرده بود ...













ساختمان گلهامهشید خانمپدرتراسمدرسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید