بهار
بهار
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

داستان شماره ۳:

اونروز پدرام به زور مدرسه بود بابت کنسروی که دیشب خورده بود و از قضا مونده و فاسد شده بود ...

سردرد ،تب ،دل درد ،بی اشتهایی ،تهوع و استفراغ داشت و خیلی بی حال بود.

به زور مدرسه رو اونروز سرهم کرد و از اونجایی که بچه جون سفتی بود به هیچ کسم راجب مریضیش هیچی نگفت .

مدرسه که تموم شد ناهار و که نخورد و رفت تو اتاقش یه دل سیر بخوابه ....



که از شدت دل درد و سر درد خوابشم نمیبرد

از پشت درِ اتاق صدای پوریا بود که می گفت :

فینال جام حذفی امروزه ها....

و پوریا اومد تو اتاق ...

پدرام به روی خودش نیاورد مریضه و ...

گفت مگه سه شنبه نبود ...

پوریا گفت :جلو انداختنش به خاطر اینکه باشگاه رو روز سه شنبه برای مسابقات والیبال لازم دارن ...


پدرام سریع رفت

آبی به صورتش زد و اصلا انگار نه انگار که مریضه ...

رفت جانانه بازی کرد و دوتا گل هم زد .

برگشتنی نای حرف زدن نداشت ...

رفت گرفت رو تخت خوابید .





چشم ها شو که واکرد دید یه جای دیگه ست ...

خوب که نگاه کرد متوجه شد

اینجا شبیه بیمارستانه

اولش شبیه خواب بود ...

یه ذره که گذشت دید نه واقعیه .



وبعد هم بلند گفت ...

نه ....نه ....


آخرشم که نتونستم یه بار بدون رفتن به بیمارستان

مریض بشم ....

تودستش یه سرم بود .



یه آقایی اومد سمتش و گفت خوبی پسر جون ؟

پدرام گفت :

شما؟

آقا خندید گفت

من آرمانم دکتر شما ...

پدرام گفت :

خوبم

میخوام برم خونه فقط ...



آقای دکترم گفت :

نشد دیگه

الآن هنوز تب شما پایین نیومده یه دوسه روزی

اینجا مهمونی ورزشکار ...



پدرام گفت :

امکان نداره ...

که آقای دکتر گفت خوبم امکان داره

و بعد هم برگرد

دوتا آمپول هم داری تازه .

پدرام با آمپول رابطه خوبی داشت ...

وبه دکتر میگفت تا ده تا رو اوکیم .یکی یکی بزن فقط .



دکترم میگفت فعلا که من دوتا دارم ،

۸ تای دیگه رو چی کار کنم؟ از کجا بیارم ؟ و می خندید



پدرام فکرش سمت بازی آخری بود که فردا برگزار میشد و حضور اون تو اون تیم عین یه معجزه برا بچه ها بود ...

تصمیم گرفت یه کاری کنه فردا مرخص شه بتونه به بازی برسه .




یه ذره با آرمان (دکتر ) صحبت کرد ...

گفت: اگه فردا خوب بشم مرخصم ؟


آرمانم خندید گفت توحالا خوب بشو زمانش مهم نیست ...


پدرام گفت: نه مهمه؛ خوبم مهمه ...


آرمان گفت : پسر من موندم ، یعنی توهیچ دردی نداری؟

من جای تو بودم ازجام نمیتونستم تکون بخورم .

انقد انرژی از کجا میاری وسط تب میری فوتبال آخه ؟



آرمان داشت میرفت ...

پدرام گفت :کارت دارم چند لحظه بمون لطفا.

آرمان گفت چی :

گفت : فردا مرخص بشم.

چون کار دارم ....



آرمان هم گفت : کدوم کار مهم تر از سلامتی ؟

پدرام گفت :فوتبالم.




راستش آرمان دلش نیومد سربه سرش بزاره بگه نه .

گفت باشه فردا مرخصی .


ولی تصمیمش این بود که پدرام دوشب رو تحت مراقبت باشه بیمارستان.

چون سیستم ایمنی بدنش حسابی ضعیف شده بود .




پدرامم گفت ؟

شوخی میکنی ؟

آرمان خندید و رفت ...

فردا صبح شد ...




ساعت 5صبح :

آرمان دوباره اومد

تب و چک کرد خدارو شکر بهتر بود

دل درد و از پدرام پرسید

پدرامم علی رغم اینکه دلش درد میکرد

گفت خوب شدم .

ولی آرمان میدونست این بچه راست نمیگه، هیچی نگفت.



که یه دفعه پدرام استفراغ کرد

یه ذره ریخت رو لباسای آرمان ...

که آرمان گفت :

بله خوب شدی .

چقدم خوب شدی .

کاملا مشخصه آقا پدرام ;

و خندید ...



پدرام گفت یعنی چی ؟

یعنی فوتبال نرم .

آرمان چیزی نگفت .

گفت آخه میخوام برم .

آرمان رفت .

پدرام دلش قرار نداشت ...

تیم باید میبرد ...



امروز روز آخری بود که باید بازی میشد

و سرنوشت تیم با بازیکن جایگزین مشخص نبود چی بشه ...



بخاطر همینم سرم و از دستش کشید بیرون .

خونریزی کرد و درد داشت ولی با دستمال کاغذی خونش بند اومد .مادرش کنار تخت خواب بود



و ساعت 6صبح بود .


پدرام از توکیف مامان لباساشو برداشت

لباساکثیف بود ولی اونارو پوشید

یه ذره گِلی بود ولی خوب بود ...همه خواب بودند

پدرام میدونست آدرس ورزشگاه رو

نزدیک به بیمارستان بود

تقریبا دوکوچه بالا تر از بیمارستان .

خیلی عادی از بیمارستان خارج شد ...

وبه سمت ورزشگاه رفت .

خودشو به تمرینات و مسابقه رسوند ...

انقد این پسر قوی بود که هیچ کس از هم تیمی هاش نفهمیدن دیشب بیمارستان بوده .

باهمه توان بازی کرد و این بار یک گل رو دقیقه آخر زد و یک هیچ به نفع تیم پدرام شد .



بازی تموم شد ...



پدرام دوباره وارد بیمارستان شد خیلی عادی اما خوش حال از بُرد .

رفت تو طبقه خودش رو تخت خودش و مثل همیشه گرفت خوابید ...


یه ذره گذشت :

از قضا واقعا این بار تب کرده بود ، تب شدید و دور خودش از شدت دل دردو سردرد می پیچید .

هیچی نمیفهمید نه صداها نه صحبت ها ...


که یه دفعه پرستار اومد، گفت :

بچه اینجاست

دنبالش نگردین ...



مادر پدرام ،اومد گفت :کجا بودی ؟

پرستار هم دکتر خبر کرد ...



آرمان بود ،

ولی عصبانی ؛

گفت 《مگه نگفتم حالت خوب نیست نباید بری ورزش ببین چقد تب کردی و داشت با پدرام دعوا میکرد...

داشتی تازه خوب میشدی که ،انرژی بدنت تحلیل رفت ،

سیستم ایمنی بدنت ضعیف بود ،ضعیف تر شد ...




می گفت :

جاییت درد میکنه بهم بگو فقط ...

پدرام میگفت همه جام ....و اونقد عرق کرده بود که بالش خیس عرق شده بود.

خیییییلی بی حال بود...

آرمان گفت بخواب

۶ تا آمپول وزد ...

پدرام اصلا اشتها به غذا نداشت .






آرمان گفت《 باید این غذا رو بخوری 》

پدرام میگفت نه نمیخخوام .

و تند تند استفراغ میکرد .

یه سرم دیگه هم بهش آرمان زد .

که خوابش برد ...

توکل این مدت آرمان بالا سرش بود و دائم تبشو چک میکرد که حالش بدتر از این نشه ...



وقتی پدرام از خواب بیدار شد ...

آرمان بهش گفت :

خوبی؟ پسر خوب .

ببخشید دعوات کردم

درکت میکنم ...

ایشالله که خوب میشی پدرام جان ...

دیگه تبش پایین اومده بود خدار و شکر ...





پدرام گرسنه شم بود .

بعد یه روز بالاخره از طریق دهان غذا خورد

اونم سه قاشق به زور ... هرچی میخورد استفراغ میکرد...

که پتو رو کشید توصورتش و دوباره خوابید

خیلی گیج بود اثر داروها هم بود ...






آرمان نرفت بیرون از اتاق

باید غذاشو میخورد ...


شیفتشم تموم شده بود

ولی مادر پدرام ؛به آرمان گفت: اگه امکان داره غذارو بهش بده، یه روزه هیچی غذا نخورده ،

هر کار میکنم بی حاله

شاید، غذارو از شما بگیره ...




خود آرمان دست به کار شد ...

آرمان گفت: پدرام ؛

پدرام ؛

مادرش میگفت اگه غذاتو نخوری آقای دکتر آمپول میزنه ها پدرام جان .

آرمان خندیدو گفت :

این آقا پدرام ما تاده تا آمپول اوکیه .

مگه نه پدرام جان؟




آرمان با روش دیگه ای بیدارش کرد .

آرمان رفت کنارش نشست گفت

پسر خوب منو ببین

آفرین

من بخاطر تو اینجام ها ...

الآن باید خونه می بودم شیفتم تموم شده بود که

میخواستم برم

مادرت بهم گفت بیام فقط بهت غذا بدم

بدنت ضعیف شده .

توکه پسر قوی بودی ...



خلاصه که آر مان به زور قاشق قاشق بهش غذا داد ..

آرمان وسط مسط ها با پدرام شوخی زیاد میکرد

و پدرام بالا خره همه غذا رو خورد و یک هفته مهمون

بیمارستان آرمان بود .


تا خوب شد ....

کلی هم باهم رفیق شدند اونطوری شد که آرمان آدرس خونشو داد و گفت حتما یه روز باید سربزنی به منم فوتبال یاد بدی و پدرام میگفت نه تو باید سر بزنی خونه ما فوتبال یاد بگیری و کلی کَل کَل داشتن باهم.














سیستم ایمنیبیماریبیمارستاندل دردفوتبال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید