پدرام با ذوق و شوق از مدرسه به خانه می آمد
مادرش سوپ هویج و کیک هویج پخته بود و به پدرام گفت
پدرام جان دستاتو بشور بریم سر سفره ....
وقتی نشستند سر سفره آقا ارسلان ،ستاره خانم ،پدرام و پوریا
اول سفره دعا کردند و از خدا تشکر کردن بعد شروع کردن به خوردن ...
این غذا محشر بود
سوپ بسیار خوشمزه ای بود ...
پدرام گفت که مامان چرا ازینا به همسایه ها مون ندیم
ستاره خانمم گفت :ای قربون پسر خوبم برم .
پدرام سریع آماده شد و به هرنفر یه کاسه سوپ برد ...
یه سوپ خوشمزه که مزه اش لای دندونت حس میشد ...
بعد از خوردن سوپ همه رفتن بخوابن
یه خواب بعد از ظهر حسابی می چسبید
آقا ارسلان رفت سراغ شغل دومش که کار تولید ویدیو های آموزشی در فضای مجازی بود ...
ستاره خانم ظرف هارو شست
خلاصه که یه بعد از ظهر سرد زمستونی
بچه ها کنار مامان با یه حس خوب خوابیدن ...
بابای خانواده هم کارش رو شروع کرد و آموزش هارو داد ...
بارون قشنگی بیرون می اومد ...
ستاره خانم بعد یه ساعت بیدار شد
یه چای و کیک خوشمزه پخت و رفت سراغ شوهر جان ...
ستاره خانم توکار آموزش به آقا ارسلان کمک میکرد ...
اونروز هم برگه های املا ی کلاس سوم ب رو تصحیح
کرد .
یه جایزه خوشگلم برداشت کادو پیچی کرد تا به
آراد دلاوری بده چون برگه املاش بدون غلط املایی بود
رو برگه هم نوشت آقا آراد صدآفرین ...
ستاره خانم رفت بیرون
گفت عجب بارون قشنگی میاد ...
آقاارسلان هم یواش گفت : بچه ها خوابن بریم دوتایی قدم بزنیم ؟
ستاره خانمم گفت : باشه بریم ...
رفتن حسابی قدم زدن ...
چقد خیس شدن ...
چترشونو باد برد
ولی خوش حال دویدن چترشونو گرفتن ...
اینا از یه نقطه که شروع میکنن به پیاده روی تااون سر شهر پیاده روی میکنن ...
تو راه هم میگن و میخندن ...
وسط راه خریدم میکنن...
خلاصه که رسیدن خونه بعد یه ساعت ...
دیدن بچه ها هنوز خوابن ...
پاشدن بچه هارو بیدار کردن ...
بچه ها تازه فهمیدن بیرون بارون میاد ...
چه بارونی ...
رعد و برق ...
پوریا دفتر نقاشی رو آورد و با کمک مامان یه منظره قشنگ نقاشی کرد
رنگ آمیزی رو هم با کمک مامان انجام داد
در آخر مامانشو بوس کرد و نقاشی رو به بابا ارسلان
کادو داد ...
بابا ارسلان هم داشت از پنجره بارون نگاه میکرد ..
آقا ارسلان علاقه شدیدی به بارون داشت و رفت و یه موزیک بارونی
گذاشت
بعد چند لحظه
رعد و برق شد هوا خیلی تاریک شد برق ها رفت چراغ ها خاموش شد
آقا ارسلان توتاریکی با بچه ها و خانوم قایم باشک بازی میکرد
بچه ها میخندیدن ...
هواشناسی گزارش سیل داشت میداد ....
مهلا خانم از طبقه پایین صدا کرد بچه ها
طبقه پایین پر آب شده باید بریم بیرون ...
مردم ریختن توشهر و با قایق جا به جا میشدن
آقا ارسلان و ستاره خانوم و بچه های دیگه ساختمان گلها
سوار قایق راهی بلند ترین تپه شدند ...
همه آروم بودن
آرامش خاصی برقرار بود تو چادر
تو دل طبیعت ستاره خانم کو کو پخت تو چادر
تا سیل بند بیاد
به چادر های دیگه هم کو کو ی خوشمزه داد ...
بعد پوریا و پدرام تو اون هوا مشغول وسط طناب شدند
که یه دفعه توپ قل خورد رفت پایین .
پوریا دوید سمت توپ
که توپ رو بیاره ...
چند دقیقه گذشت ...
پوریا برنگشت ...
بارون شدید تر میشد
پدرام رفت به مادرش گفت .....
ستاره خانم زن با آرامشی بود
عصبانی نشد ناراحت نشد رفت سمت مسیری که پوریا
رفته بود
بلند صدا کرد پوریا
پاسخ نشنید
دوباره صدا کرد
پوریا
پوریا گفت
مامان من اینجام ...
مادرش دوید سمت پوریا ....
مادرش با آرامش بود میدونست که
تو آرامش مغز بهتر کار میکنه و نتیجه بهتر میشه ...
پوریا گیر کرده بود
دقیقا اون طرف مسیر سیلاب ...
مادرش بهش گفت
پوریا برو عقب الآن میام ....
مادرش سریع رفت خودش رو به خودروهای امدادی رسوند
آب داشت بالا می اومد ...
وقتی خودروهای امدادی رفتند
دیدن کوه ریزش کرده مسیر بسته ست
فورا خبر دادن به هلیکوپتر ،
هلیکوپتر امدادی سریع خودشو رسوند
تمام اون منطقه آب بود
ولی دست پوریا مشخص بود ....
تا کمر پوریا زیر آب رفته بود ...
که در لحظات سرنوشت ساز نجات پیدا کرد...
دست ها و پاهاش یخ کرده بودن
حال مساعدی نداشت و بیهوش شد
پزشک هلیکوپتر دارو تزریق کرد ...
پوریا به چادر ها رسونده شد ...
بعد بیست دقیقه به هوش اومد ...
چشاشو واکرد و مادرش رو دید ...
حالش خوب بود ...
گفت سیل کی تموم میشه ...
مردم دعا میکردن بارون بند بیاد و
خدارو شکر بارون بند اومد
هوا آفتابی شد
و همه رفتن خونه هاشون ....
خوب اونایی که خونه هاشون پله نداشت
بارون توخونه هاشون اومده بود
و اثاثیه شون خراب شده بود
ولی برای طبقات بالاتر
همه چی امن و امان بود ....
و این بارون هم تموم شد
عجب بارون قشنگ و پر خیر و برکتی بود ...