ویرگول
ورودثبت نام
بهار
بهار
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

اهالی ساختمان گلها

بعداز ازدواج سارا خانم با آقارامین (پسر مهلا خانم )

واحد خونه سارا خانم خالی بود و باید پر میشد ...

به خاطر همینم

مهلاخانم دوباره آگهی داد ...

چند نفر زوج اینبار مراجعه کردن ...

که هدیه خانم و احسان آقا بالاخره پذیرفته شدن ...

ذوج بسیار پرانرژی و کاری

که خوب

آقا احسان نجار و کابینت سازبود

هدیه خانمم هم آرایشگر زنانه بود

که هدیه فعلا توسالن کسه دیگه ای کار میکرد ...

یه دختر هم داشتن اسمش هستی خانم بود

یه جا بند نمیشد ...

همیشه رو نرده های پله ها سرسره بازی میکرد ..

چقد هم مادرش بهش میگفت

مامان نکن

میفتی ها ...

یکی از کارایی که هستی میکرد

آب بازی لب حوض وسط حیاط بود

تا خودشو ،لباساشو ،گلدونای دم حوض و خیس نمی کرد ول نمیکرد ...

گاهی اوقات هم همونجا مشغول گِل بازی میشد ...

که قلعه و خونه وکاسه و بشقاب و ...اینا درست میکرد ...

گاهی اوقات هم دست عروسکش دلارام و میگرفت و سوار دوچرخش میکرد و اونو توحیاط ساختمون دور میداد ..

بعضی وقتاهم توخونه برا عروسکش لالایی میخوند

۴ سالش بود و تقریبا همسن ماهان پسر گلناز خانم بود

ولی هنوز از وجود هم توخونه خبر نداشتن..

وهدیه خانم تازه اسباب کشی کرده بودن ...

و خوب درحین اسباب کشی همسایه ها رفتن کمک

و هرکدوم توجابه جایی چیدمان وسایل کمک کردن

خونه خیلی تمیزبود ؛

و خوب سارا خانم حسابی بهش میرسید و نیاز به گردگیری

نداشت و فقط چیدمان بود که باکمک همسایه هاانجام دادن ..

و خوب هدیه خانمم آخر سر به همه میوه تعارف کرد

و ازهمگی بابت حضورشون و کمک هاشون تشکر کرد ..

معمولا هستی جان با مادرش آرایشگاه میرفت و تومحل کار مادر

تویه اتاق مینشست و مشغول کاردستی میشد یا نقاشی یا خاله بازی یا با دختر کوچولوهای مشتری های آرایشگاه دوست میشد و ...

مادرش متوجه شد بعد از ظهر ها مهشید خانم کلاس نقاشی برا بچه های زیر شش سال میذاره

و از اونجایی که همون اول برا خونشون تابلو خریده بود از مهشید خانم

وواقعا از نقاشی های مهشید خانم خیلی خوشش اومده بود علی الخصوص گلهای رز بسیارطبیعی شون

تصمیم گرفت هستی هم توکلاس شرکت کنه

و خوب شرکت کرد ...

صبح تا ظهر شو با مامان تو آرایشگاه بود

بعد از ظهر شو سر کلاس مهشید خانم بود ...

این شدکه هستی باماهان پسر گلناز خانم آشنا شد

اولش دعوا باهم داشتن ...

اما بعد یه مدت دوست شدن ...

ودائم توحیاط ساختمون باهم بازی میکردن ...

گرگم به هوا ،لی لی ،وسط طناب ،توپ بازی ،رنگ و به رنگا ،تاپ بازی ،نقاشی و ...

یه وقتایی هم توسر وکله هم میزدن ولی بعدش سریع دوست میشدن ...

این ماجرا ادامه داشت تا اینکه مهمونی همسایه ها

برگزار شد

و ساراخانم هم به همراه ترنم حضور داشت ..

ترنم و هستی و ماهان تقریبا تویه سن بودن

بین ۴،۵ سال ...

ودیگه ترنم هم به جمع این دوتا اضافه شد ...

وداستان دوستی این سه تا جذاب تر شد ...

ترنم اون شب رو خیلی بازی کردبا ماهان و هستی وبعدش رفت خونشون ...


هدیه خانمم هم مهمونی گرفت و همه همسایه هارو دعوت کرد ...

وهرکسی بایه کادو برای دومین باربا هدیه خانم تو خونشون ملاقات میکرد...

مهمونی خیلی خوبی بودو خیلی خوش گذشت به همه

هم بازی کردن ،هم آشنا شدن باهم ،هم خندیدن و.. ..


تا این که یه روز هستی لب حوض زمین خورد

ماهان هلش داده بود

هستی به مادرش نگفت ...دوباره پاشد با ماهان بازی کرد ...

این بار هم ماهان دوباره هلش داد و خندید(شیطنت بچه گانه ماهان .. )

هستی به روی خودش نیاورد

ولی دفعه سوم که انجام شد

دیگه سرو کله هم زدن ...

دیگه تا چندروز اینا باهم دوست نبودن ...

تا اینکه ترنم از راه رسید و رفیق و یار هستی شد ...

ماهان هم بادیدن این تصویر

دیگه با هستی مثل قبل دوست نشد ..

و تصمیم گرفت با خودش بازی کنه ..

ترنم رفت ...

چندروز گذشت ...

و هستی دلش برا بازی کردن با ماهان تنگ شده بود

ساعت ۷ صبح بود ،

رفت در خونه شون بایه دونه کلوچه قندی خوشمزه یکی براخودش ،یکی برا ماهان ،

در خونه گلناز خانم در زد

در واشد ...

گلناز خانم گفت ماهان جان،پسرم

دوستته هستی خانم خوشگل ...

ماهان هم سرشو کرد زیر پتو ...

گلناز خانم گفت: فعلا ماهان خوابه ،هستی جان بعدا بیا عزیزم ..

بعد یه ساعت دوباره هستی رفت

اینبار چند تا شاخه گل هم به مجموعه کلوچه قندی اضافه کرد ...

در باز شد و ماهان دم در اومد

اما با قیافه اخمو ...

من دیگه باتو دوست نمیشم ...

برو خونتون ...

هستی هم گفت

ببین واست کلوچه و گل آوردم

ما قرار بود حیاط رو باهم کشف کنیم

یه عالمه حشره توحیاطه که منتظر کشف ماست .

یادته ...

ماهان هم گفت: بمنچه


ودرو بست .

گلناز خانم به ماهان گفت پسرم هستی جان

دوستته باهاش میرفتی خوب ..

ماهان هم گفت دیگه از اون خوشم نمیاد ...

وگلناز خانم خندید و چیزی نگفت ...

چندروزی به این منوال گذشت :

هستی دم پله ها با عروسکش دلارام از نرده سر میخورد

ماهان هم تو گوشی با گوشی بازی میکرد...

ولی نه هستی نه ماهان

از این موضوع ناراحت نبودن ...

ولی دیگه مثل قبل باهم دوست نبودن ...

هستی ، رفت پارک سر کوچه ...

تاب و سرسره بازی کنه ..

ویایه دختر کوچولوی موفرفری به نام نسترن آشناشد

واون هرروز میومد خونه هستی و با هستی دوست بود

هستی هم گاهی میرفت خونه نسترن...


ماهان هم توجهی به این ماجرا نمیکرد و کاری به کارشون نداشت

اونم از بچه های کلاس نقاشی مهشید خانم ،با رامتین دوست شده بود

واینجوری شد که هرکی رفت پی کار خودش...

ولی بین هستی و ماهان درست که مثل قبل دوستی برقرار نبود

ولی بین شون دشمنی هم نبود و اتفاقا به هم کمک هم میکردن ....

مثلا رامتین و ماهان که توحیاط ساختمون توپ بازی میکردن

توپشون که از مسیر خارج میشد

نسترن و هستی توپ شون و بهشون میدادن

یاهستی که سر کلاس نقاشی مداد رنگی نیاورده بود

ماهان مداد رنگی هاشو بهش داد ...

تااینکه بالاخره دوباره

چهار نفری باهم دوست شدن

هستی و نسترن و ماهان و رامتین ...




















خانمکودککودکیبازیبازی کودکانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید