گلناز خانوم اونروز با ذوق و شوق به خونه اومد و به آقاسجاد گفت یه خبریه ؟
آقا سجاد هم فکر کرد ....
بعد گفت :خوبه یا بد؟
گلناز خانومم گفت :
معلومه خوب ...
آقا سجاد هم گفت :احتمالا لپ تاپ مورد علا قه تو خریدی ؟
گلناز خانوم هم گفت نه از خرید اون که خیلی وقته منصرف شدم
چون واقعا لازمش نداشتم .
گفت احتمالا گلهای دم پنجره شکوفه زدن ...
گفت اون که خبر خیلی عالیه ولی نه
اونها ده روز بعد شکوفه میدن ...
گلناز خانوم گفت بگم
آقا سجاد گفت نه
بهم فرصت بده ...
خلاصه تا ده تا دلیل رو گفت ....
ولی نبود ...
که آقا سجاد یواش گفت: بچه
و گلناز خانوم با لبخند گفت آره
درست گفتی ...
آقا سجاد خیلی خوش حال شد
بال در آورد ...
برای اولین بار پدر شد ...
و یه مهمونی عصرانه برای همسایه ها برگزار کرد ..
به همه خوش میگذشت
جز مهشید خانم ولی به روی خودش نیاورد...
مهشید خانم با آقا عباس ۶ بار اقدام به بارداری
کرده بودن ...
ولی یا بچه سقط میشد ...
یا باردار نمیشدن ...
آقا عباس براش فرقی نمیکرد ...
ولی مهشیدخانم خیلی دلش بچه میخواست ...
مخصوصا یه نی نی کوچولو ...
حسودیش میشد به دوستش گلناز خانم
به خاطر دوستیشون به روی خودش نیاورد ...
مهشید خانم زن عاقلی بود ...
و برای کم کردن این حسش
کتاب خوب مطالعه میکرد و تصمیم های عاقلانه میگرفت ...
موضوع رو بایه مشاور کاربلد مطرح کرد
ومشاور گفت مگه گلناز خانم دوست شما نیست ؟
مهشید خانمم گفت چرا دوستمه اتفاقا رابطه خیلی خوبی هم داریم...
مشاور هم گفت اینکه راه حل داره دختر خوب ...
خیلی خوب کردی از رو احساساتت کار نکردی و دوستی خودتو با گلناز خانم بهم نزدی ...
مشاور ادامه داد ...
گلناز خانم تو بوتیک کار میکنه
شما تو خونه هنر مند نقاش هستی ...
حتما خوش حال میشه ...
که شما بچه رو براش اونوقت هایی که تو بوتیک کار میکنه نگهش داری ...
اینجوری هم حس شما از بچه ارضا میشه
هم اینکه به دوستت کمک کردی و یه حس خیلی
خوب بین تون برقرار شده ...
مهشید خانمم گفت :
چرا به فکر خودم نرسیده بود
راست میگین ها
چند وقت پیش اتفاقا گلناز خونه مابود
و میگفت دوست دارم برم سر کار ولی بابچه نمیشه
راستش گلناز خانم نمیدونه ما توبچه دار شدن مشکل داریم
من راجب این چیزا باهاش صحبت نمیکنم...
خیلی ممنون ...
خلاصه که گلناز خانم رفت مهمونی پیش مهشید خانم
و مهشید خانم با خوشرویی به گلناز خانم ماجرا رو مطرح کرد ..
گلناز خانمم خیلی خوش حال شد ...
و گفت کی بهتر از شما ...
راستش من میخواستم بچه رو بدم مادرم
اون سر شهره و مسافتش یه ساعت طول میکشه
تااز ترافیک و اینا
بخوام بچه رو برسونم مادرم بعد برشگردونم
تصمیم گرفته بودم تا مهدکودکش کار نکنم
که الآن واقعا خوش حالم ...
مهشید جان هزینه نگهداری بچه (ماهان اسم بچه ست )چه قدر میشه ؟
مهشید خانم گفت قابل شمارو نداره شما دوست منی ...
گلناز خانم گفت اختیار دارین ...
و مهشید خانم هزینه پرستار بچه رو گفت ...
اینجوری شد که مهشید خانم با حضور ماهان تو خونه خیلی خوش حال شد...
حس خیلی خوبی بود ..
و ماه ها باهم به همین شکل کار کردن
تا اینکه ماهان رفت مهد کودک ...
ماهان به مهشید خانوم میگفت خاله ..
و مهشید خانوم ذوق میکرد ...
مهشید خانم
دیگه اون حساش فرو کش کرده بود
وهردو (مادر و پسر )و واقعا دوست داشت
دیگه مثل قبل بچه نمیخواست ...
خیلی خدارو شکر میکرد از اینکه تونست
تو بزرگ کردن ماهان با مادرش کمک کنه ...
دوستیشون گلنازخانم و مهشید خانم خیلی بیشتر شده بود ...
و ماهان یه زمانایی میرفت تا از خاله مهشید نقاشی
یاد بگیره ...
مهشید خانمم با ذوق و شوق به ماهان نقاشی یاد میداد
ماهان تونقاشی خیلی پیشرفت کرده بود..
گلناز خانومم تصمیم گرفت این کار به شکل دائم
انجام بشه .
بنابراین با مهشید خانوم صحبت کرد هزینه کلاس نقاشی ،برای ماهان چقدر میشه ...
و ماهان تو کلاس های مهشید خانم ( مهشید خانم دانشگاه
رشته هنر خوندن )ثبت نام کرد ...
مهشید خانمم چون کلاس میخواست بذاره
چند تا کوچولوی دیگه هم خبر کرد ...
ویه معلم کلاس نقاشی برای کودکان توی خونه شد
خوش حال بود
از این که یه حس بد و یه دوندگی برای بچه
با یک تصمیم عاقلانه و منطقی تبدیل به هزاران حس خوب شد ...
مهشید خانم تو دفترش نوشت:
گاهی اوقات خواسته های مارو خدا طور دیگه ای میخواد بده ...
حتما که نباید مادر بچه خودت باشی ....
گاهی اوقات فقط یه کوچولو عاقلانه فکر کردن و حس خوب داشتن
موضوع رو خیلی سریع تر از اونچه که فکرشو کنی حل میکنه....
تو خونه شون گل میبارید واقعا.....
خیلی تشکر میکرد از خدا و
حکمت خدارو درک کرده بود ......
درو دیوار ،نقاشی بچه ها بود ...
خیلی خوش حال بود ...
خدا به اون به جای یه بچه ده تا بچه داده بود ...
و این کلاسا به برکت عشق حضور ماهان همین طور ادامه داشت ...
دوستی گلناز خانوم و مهشید خانوم هم پابرجا و ادامه دار بود ...