تدا دختر کوچک یک خانواده نظامی بود و چهار خواهر
دیگراز بزرگ به کوچک به نام آسلی ،ناکلا ،
سالیو،نکویا هم داشت
پدر تدا علاقه شدیدی به پسر داشت
و با دختر هایش رابطه خوبی برقرار نمی کرد ...
مادر تدا هم تا دوماه اولِ تولد تدا
از اینکه تدا دختر شده ناراحت بود
اما زندگی خودش را جمع کرد
و برای همیشه قید پسر دار شدن را زد
و با دختر هایش به خوبی رفتار میکرد ...
گذشت ..
پدر تدا همسر دوم گرفت
و از آن زن صاحب پسر شد به نام مایکل..
و حسابی به خودش میبالید ..
وبیشتر زمان خودرا پیش پسرش بود
و خیلی کم به مادر تدا توجه میکرد ...
مادر تدا هم به دنبال شغل رفت ..
و آشپز یک رستوران شد
دستپخت بی نظیر و معرکه ای داشت ..
آسلی دختر بزرگ هم در آن رستوران
مشغول به کار شد ...
پسر صاحب رستوران
یک دل نه صد دل عاشق آسلی شد
و هر وقت به رستوران می آمد
اورا زیر نظر میگرفت ...
تا اینکه
موضوع را به مادرش گفت ...
اما با مخالفت شدید
پدر و مادرش مواجه شد ...
و اونها می گفتند عمرا
تو باید دختر عمه خود جینا را همسر بگیری ...
ولی او نمی خواست با جینا ازدواج کند ...
تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود
و دفتر وکالتش را راه انداخت
کارش حسابی پا گرفت
بعد یه مدت صاحب خانه شد
و خودش اینبار به آسلی پیغام ازدواج داد
آسلی قبول کرد
و آنها باهم ازدواج کردند
آسلی بعد از ازدواج با جک تصمیم گرفت
درسش را ادامه دهد ...
و
در رشته ورزش فارغ التحصیل شد
اندکی بعد
معلم ورزش مدرسه شد ...
ناکلا
هم به خاطر علاقه شدید به هنر
و نقاشی
تابلوهای بسیار زیبایی میکشید
و درسش را در رشته نقاشی ادامه داد
و نقاش زبر دستی شد ...
جدا از نقاشی
از دورریختنی ها با خلاقیت
خود وسایل با ارزشی می ساخت
و از کار خود بسیار لذت میبرد
ناکلا
خواستگار های زیادی داشت
اما ازدواج نکرد
تا اینکه
ماک که
پسری بود
که در کار فروش لوازم هنری مشغول بود
به مادرش پیشنهاد خواستگاری ناکلا را داد
و ناکلا هم با ماک ازدواج کرد
اما
ماک
خیلی زود بعد از ازدواج ،
به دختر دیگری پیشنهاد ازدواج داد
و به ناکلا توجهی نمیکرد
کمی بعد
به ناکلا
پیشنهاد طلاق داد
ناکلا نپذیرفت
و گفت ما میتوانیم
در کنار هم خوشبخت بشیم
و بار دیگه از صفر زندگیمون رو بسازیم
اما ماک توجهی نکرد
و گفت
دختری که من می خوام تو نیستی و نبودی
ناکلا
اون ماریتا هستش ...
ماجرا به طلاق منجر شد
اما
ناکلا
خوش حال بود
چون
وقتی دنیای آنها باهم جور نبود
چه بهتر
که از هم جدا شدند
حس خیلی خوبی داشت ...
و پی زندگی خود را گرفت ...
سالیو دختر سوم
دختری بود ورزشکار
در رشته ژیمناستیک
کار میکرد
و بدن بسیار منعطف و کشیده ای داشت
وارد مسابقات شد
و مدال های زیادی را گرفت ....
و برای مسابقات کشوری آماده میشد ..
اما
تدا
علاقمند به سیرک بود ...
خانواده اش با او مخالف بودند
و اورا مسخره میکردند ...
میگفتند شغل کم است
که دلقک شوی تدا ؟
علی الخصوص پدر تدا
هروقت تدا را میدید
اورا شدیدا مسخره میکرد ...
اگر چه که پدر نتوانست
با هیچ کدام از دخترانش خوب رفتار کند
اما
تدا را خیلی بیشتر مسخره میکرد
چون فکر میکرد
باید پسر باشد
اما دختر بود
و اینکه
شغلش را اصلا دوست نداشت ....
تدا
روزی به مسیر خود به سمت پارک میرفت
که آگهی بزرگی را دید
سیرک امروز در شهر ساعت
۶:۳۰عصر برگزار میشود
مکان ...
تدا خودش را آماده کرد
وبه سیرک رفت
یواشکی
وارد
محوطه پشت صحنه شد
و شیر بزرگی را دید
نزدیک شیر شد
که ناگهان شیر گفت
اسمت چیه دختر جون ؟
تدا گفت :تدا هستم.
شیر گفت :چرا اینجا اومدی ؟
تدا جوابی نداد ...
شیر گفت
اگه کلید پشت جیب نگهبان رو به من بدی
ودر رو باز کنی
سر صدا نمیکنم که تو اینجا اومدی
ولی اگه این کارو نکنی
غرش میکنم و همه رو باخبر میکنم
تو اینجایی....
تدا خندید
و گفت چه همه کار بلدی ...
و رفت سمت قفس های دیگه ...
که شیر غرش کرد ...
و نگهبانا اومدند
ولی تدا بالای قفس فیل
قایم شده بود
و کسی اون رو ندید ...
تا اینکه
پسری که تو سیرک کار میکرد و اسمش الیون بود
اون رو دید
گفت که چرا اینجا هستید خانم ؟
تدا گفت
که راستش
علاقه زیادی به سیرک دارم ...
خیلی اتفاقی سر از اینجا در آوردم ...
و چند تا حرکت نمایشی زد
که خیلی خوب بود
الیون گفت
خوب باید بریم دفتر صاحب سیرک ...
اون طرف هست ...
تدا چند تا تست داد
و قبول شد
و قرار شد تمرین راه رفتن روی بند طناب رو انجام بده ...
از اونجا که بسیار شجاع و علاقه زیادی به ارتفاع
داشت
نکات ایمنی را رعایت کرد
و روی بند تمرین کرد
و برای شب سیرک آماده شد ...
و روی بند سیرک راه رفت ...
خواهرها و مادرش و حتی پدرش تو سیرک بودند
اما لحظه ای که تدا را دیدند
صدای پدرش بلند شد که :
دختره ابله
میفتی از روبند ....
مادرش هم با صدای بلند میگفت :
آخرش کار خودتو کردی و دلقک شدی ...
ولی آسلی خواهرش رو تشویق میکرد ...
و میگفت
تدا تو یه قهرمانی ...
خلاصه اون شب گذشت ...
و تدا شب رو تو سیرک خوابید
و نتونست خونه بره ...
چون میدونست
الآنه که مادرش دعوا کنه ...
و در خونه رو برای فردا صبح قفل کنه
و نذاره دیگه تدا
روی سیرک رو ببینه ....
تدا اون شب رو در اتاق انباری سیرک خوابید ...
و فردا صبح
از کار در سیرک اون شب
پول خوبی دریافت کرد
صاحب سیرک متلک میزد و میگفت
چرا شب رو تو انباری خوابیدی ...
نکنه بچه طلاقی ؟
شاید پدر مادر نداری ؟
نچ نچ ...
ولی تدا جواب سوالاشو نداد
و توجهی نکرد ..
وبه تمریناتش ادامه داد برای شب دوم ...
تا اینکه
سیرک وارد شهر دیگری شد و تدا برای همیشه از آن
شهر خدا حافظی کرد
و شهر به شهر گشت
و تبدیل به چهره ای مشهور شد ....
و به سمت استادی سیرک رسید
برای خود
سیرک جدا گانه ای احداث کرد ..
و دوباره به شهر خود بازگشت
تا دوباره سیرک را به افراد آن شهر آموزش دهد
نا گهان
پسری را در میان شاگردان دید ...
و تعجب کرد
چهره اش به شدت آشنا بود
و فامیلی اش با فامیلی او یکی بود
به نام پدرش که توجه کرد
متوجه شد که برادر ناتنی او مایکل است
به روی خود نیاورد ....
درس را دادو تمرین ها را اجرا کرد
و تا روز آخر پیش رفت ...
مایکل
روز آخر پیش تدا رفت و گفت که
مادرم دیگر بچه دار نشد
همین طور اینکه پدر در گذشت
تدا
بعد از مرگ پدر
مادرم با مادرت حسابی دوست شدند ...
به علاوه اینکه
دل مادرت خیلی برات تنگ شده
و مریض احواله ...
اگه بری و ببینیش فقط
خیلی کار بزرگی میکنی ...
تدا با خودش گفت از کجا معلوم نقشه نباشه ...؟
که مایکل ادامه داد
بیا اینهم حق ارثیه توئه ....
و اینهم نامه مادرت ...
که نوشته برای لحظات آخر میخواد ببینه تورو
و ازت معذرت خواهی کنه ...
گفته اگه نیای
خودش میاد ...
تدا میدونست ممکنه نقشه باشه ..
و توجهی نکرد
که مادرش اومد سیرک ..
و اونجا خانواده اش رو ملاقات کرد ...
مادرش مریض احوال نبود...
وبه تدا گفت :
که این چه شغلیه گرفتی دختر ...
درسته مادرتم
دلم برات تنگ شده بود
ولی همین الآنم راه داره شغلتو عوض کنی ...
ببین برو آرایشگر شو ..
آخه میفتی میمیری ...
از رو بند ...
تدا چیزی نگفت ...
گفت مادر خیلی خوش حال شدم دیدمت ...
ایشالا همیشه سلامت باشی ...و مادرش رفت ...
تدا با یکی از همکارای سیرک ازدواج کرد
و زندگی تشکیل داد...
و صاحب پسری به نام رالی شد
رالی علاقه شدید به مسابقات اتومبیل رانی
داشت
و مسیرش را در این رشته پیش گرفت ...
تدا
احساس خوشبختی عمیقی
چون صاحب شغلی بود
که اون رو واقعا دوست داشت ...