بهار
بهار
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان دوبرادر

رضا برادر علی بود

ودر خانواده ای پنج نفره زندگی میکردند ...

رضا کوچکتر از علی بود واز بچگی دنبال دعوا و ...

قلدری مخصوصا با علی بود .....

علی با طما نینه و آرامش بود

و از دعوا خوشش نمی آمد

حتی زمانی که پدر علی یک توپ برای علی می خرید

رضا آن را پاره میکرد و این را برای خود نشانه

برتری میدانست ...

علی بی توجهی میکرد

وزندگی به همین منوال ادامه داشت

تا زمانیکه

بچه هابزرگ شدن

و پدر از دنیا رفت ...

رضا با هزار دوز و کلک سهم ارثیه علی را در دادگاه

از اوگرفت و نصف ارثیه به علی رسید ..

علی شاهد و مدرک جمع کرد

ولی رضا با مدارک جعلی بالاخره کار خود را انجام داد


علی شاگرد مغازه آقا مصطفی (ریش سفید بازار )

دوست پدرش بود و با همان نصف ارثیه

در مغازه آقا مصطفی جنس خرید

و به همراه اجناس آقا مصطفی به فروش می رساند

کم کم کار علی پا گرفت ...

و مغازه را از آقا مصطفی خرید

و برای خود مستقل شد و کفش های خودش را به فروش میرساند ..

این کار او هم بالا گرفت

و تبدیل به دوشعبه شد .

و علی درپی افتتاح شعبه سوم بود ...


اما رضا که مغازه ای که حق علی بود را به زور از او گرفته بود

ودر دو مغازه در کنارهم مشغول کار شد

لباس ریخت در مغازه اش

اما چون پرخاش گر بود

مشتری های کمی داشت ..

کم کم همان ها را هم از دست داد ..

چون لباس فروشی در آن سوی خیابان به تازگی افتتاح شده بود که بسیار خوشرو و خوش برخورد بود

...

رضا مجبور شد تمام اجناس را به نصف قیمت بفروشد

که ضرر کرد

ولی چاره ای نداشت ...

و با آن پول

مغازه دیگری راه انداخت

اما آن هم شکست خورد ...

و دومغازه را باهم اجاره داد

و خودش شاگرد مغازه دیگری شد ..

که صاحب مغازه هربار بابت اخلاق و رفتارش با مشتری به اوتذکر میداد ...

تا آخر سر رضا اخراج شد ...

اما گذشت تا اینکه با خودش فکر میکرد

سری به علی بزنه

وچهارتا فحش و مسخره نثارش کنه

و به قول خودش بخنده و دلی از عزا در بیاره ..


پس به سراغ مغازه آقا مصطفی رفت

وبه فروشنده برخورد کرد

اما علی نبود

رضا هم گفت مغازه آقا مصطفی ؟

آقا ی فروشنده گفت :

اینجا مغازه آقای علی اکرامی هست ، اشتباه اومدین آقا....

گفت :علی کجاست ؟

آقای فروشنده گفت

فکرکنم ایشون توشعبه دوشون باشند ...

رضا آدرس و گرفت و رفت سمت شعبه دو

و علی اونجا نبود پس راهی انبار مرکزی

شد و دید

علی بارئیس انبار مرکزی تو دفتر مشغول صحبته

تا رضا علی رو دید ..

بهش طعنه زد

مسخرش کرد

بهش خندید

دوتا فحشم بهش داد

و علی کاملا بی توجهی کرد

واصلا انگار اون رو ندید ..


رضا رفت ..

اما اینبار ...

تصمیم گرفت علیه برادرش شایعه پراکنی کنه

پس به مردم میگفت

علی اون موقع دست بزن داشته و این جنسی که الآن تومغازشه به زور از پدرش گرفته و ...

مردم حرفشو باور نکردند


چون آقا علی بسیار فرد محترمی بود ...

اما رضا به چند نفر پول داد که این حرف هاو بدتر از اینا رو راجب علی آقا پخش کنند


گذشت

و مردم باور کردن

ومشتری های علی کم شد

شعبه دوم تعطیل شد

وشعبه یک هم خودش اداره میکرد

اما بیکار نشد

وبه شکل مجازی کار فروش رو توهمون ایام کم مشتری بودن آغاز کرد ...

پسر بسیار تمیزی بود

تمام کفش ها از شدت تمیزی برق میزد ..

تا اینکه بعداز دوهفته

دوره کم مشتری بودن


بالاخره آقا مصطفی

ریش سفید بازار

به همراه چند نفر از همکارا و خانواده و قوم وخویش هاش

راهی مغازه علی شدن ...

وشروع کردن به خرید کردن ...

خبر خرید آقا مصطفی

به لطف خدا پخش شد ...

و این شایعه پراکنی هم به پایان رسید .

و تمام مردم دوباره مثل قبل به سمت مغازه علی آقا

رجوع کردن ....










بی توجهیمسخرهتابلو مغازهفروشندهبرادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید