بهار
بهار
خواندن ۳ دقیقه·۱۴ روز پیش

دوست بی صدای من

پروانه داشت در راهروی بیمارستان، به آرامی گریه می کرد

حال خوبی نداشت

فکر نمی کرد

دل درد ساده او یک سرطان معده باشد ...

ناگهان

دستانی رو روی شانه های خود احساس کرد

پزشکش بود

خانم نریمانی ...

نگاهی به او کرد و گفت چند دقیقه باهم حرف بزنیم ..

پروانه اشکهاش رو پاک کرد

خانم نریمانی گفت :

سرطان آخر زندگی نیست پروانه جان ...

خیلی ها با همین سرطان، سالهای زیادی زندگی کردن ،

باهاش دوست شدن

براش اسم انتخاب کردن

بعضی ها اسمشو گذاشتن (بچه غرغرو )که هراز گاهی

با غرغر هاش باعث درد،میشه ...

ولی در کل اونو دوست داشتن و جزوی از خودشون

میدونستن ...

مثل دستشون یا پاشون ..

بعضی هم اونو یه هدیه از طرف خدا میدونستن ...

که نصیبشون شده و بهش نازک تر ازگل نمی گفتن ...

با درداشم عشق میکردن ...

این دید باعث شد

باهاش بیست سال زندگی کنن

آدمایی که کسی فکر نمی کرد

یه روز دیگه هم اینا زنده بمونن...

به قول خودشون ، وقتی درد احساس میکنن

میگن ،دوستم دلش برام تنگ شده

داره بهم زنگ میزنه...

یه ذره کم سن و ساله

بلد نیست حرفشو بگه ...

فشار میده ...

مثل بچه کوچولو که گشنشه و جیغ میزنه



نمی دونم

پروانه جان ولی اگه باهاش دوستی کنی ،

بهش دارو بدی ،

باهاش محبت کنی ...

فکر نکنم اونقدرام دوست بدی باشه ...

بدقلق هست قبول ..

ولی زبون خودشو داره ...

مطمئنم راه میاد ..

نمیدونم شاید نتونستم حرف مریضامو درست بهت منتقل کنم ...

بنظرم بهتره با خودشون صحبت کنی ..

اگه خواستی ، شمارشونو

بهت میدم ..

پروانه باشنیدن این کلمات آروم شد ...

و لبخند زد

آبی به صورتش زد ...

و شوهرش رو دید

بایه پلاستیک از میوه ...

اونشب رو بستری شد و فردای اون روز جراحی شد

دو روز بعد جراحی ،

حال بهتری داشت

و شیمی درمانی رو پرقدرت ، شروع کرد ..

خانم دکتر نریمانی رو، دومرتبه دید ..

خوش حال بود ؛

از اینکه پروانه روحیه شو بدست آورده

و با مریضیش دوست شده

پروانه خانم هم گفت : میدونیدچی صداش میکنم ؟

وقتی درد دارم ..

گفت چی ؟

گفت : قُلُمبه..

خانم نریمانی خندید ..


گفت پس باهم کنار اومدین حسابی ...

به سلامتی ..

گفت :چه جورم ..

این دوستم خیلی منو دوست داره

حتی نصفه شبم ولم نمیکنه ...

از اون رفیق فابریکای درجه یکه ..

بعد دوهفته تقریبا

پروانه مرخص شد و به زندگی عادیش برگشت

دیگه خبری از سرطان توی بدنش نبود که نبود

بعد یه سال هم باردار شد و یه دختر ناز بدنیا آورد

کسی که فکرشو نمیکرد زنده بمونه ..

الآن ده ساله زندگی میکنه ...

در کنار دختر و همسرش وصدالبته

رفیق فابریکی ، که رفت و دیگه پیداش نشد ،که نشد .

وهمین باعث اومدن رفیق قدیمیش شد

که هیچ وقت به فکرش نبود و حتی اونو عددی هم حساب نمیکرد ...

در صورتی که میلیون ها عدد بود ...

اسم دوست قدیمیش ،سلامتی بود

به واسطه حضور قلمبه ،حالا بیشتر میشناختش ..

بی صدا ، بسیار کاربردی، بی توقع، همراه و...


حالا قدر حضور شو بیشتر میدونست

رفیقی که حضورش بیصدا بود اونقدر بی صدا که باعث خواب آرام شب میشد ..

و اونقدرحضورش ، پرنشاط بود که

که روزش ، رو سرشار از نشاط میکرد

و حضورش ، باعث حضور خیلی چیزها بود ..

چیزهایی مثل غذاهای خوشمزه ،پیاده روی ،زندگی راحت

سفر ، دید و بازدید و....

حالا قدرشو بیشتر میدونست

و از خدای مهربون ،برای بودنش تشکر میکرد ...












دوستبیماریسلامتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید