یسنا دانشجوی رشته وکالت بود
و کارهای دفتری یک دفتر وکالت را نیز انجام می داد
مجرد بود و ازدواج نکرده بود
و فقط یک برادر به نام امیر داشت
امیر از یسنا کوچکتر بود .
یسنا در درفتر وکالت گاهی مشغول کتاب خوندن میشد ..
معمولا فلسفه رو خیلی دوست داشت ...
لابه لای کتاب خوابش میگرفت ،مقداری آب به صورتش میزد دوباره بیدار میشد و
قهوه روی میز رو میل می کرد ...
تو دفتر وکالت آنها به تازگی یک آقای وکیل آمده بود
آقای پارسا ،که جوان بود ...
یسنا حالا باید کارهای دفتری اورا هم انجام می داد
تا قبل از آمدن آقای پارسا فقط دوخانم وکیل بودند
اما حالا سه نفر شدند و قرار بود نفر چهارم هم آقا باشد ..
یسنا مشغول انجام کارهای پرونده ها شد ...
آنهارو مرتب کرد
سر جاشون گذاشت و تحویل آقای پارسا داد ...
تا خواست بره
آقای پارسا گفت
خانم شما دانشجو هستین ؟
یسنا چیزی نگفت و سریع رفت ...
آقای نوید پارسا قرار بود با دختر خالش ازدواج کنه ...
اما این خواسته ی اونبود ،بلکه خواسته مادرش بود
الهام دختر خالش بود
که اصلا تمایلی به ازدواج با نوید نداشت
نوید این رو میدونست
چون با رفتاراش هزار بار این موضوع رو بهش فهمونده بود
ولی خانواده هاشون اطلاعی نداشتن ...
اون شب
نوید به مادرش گفت که یسنا(خانم طاهری)رو دیده
و دوست داره با ایشون ازدواج کنه
اون گفت که تومحل کار ،
دختر با نجابتیه ..
تابه حال به غیر از کار حرف دیگه ای بامن نزده ...
اگه بریم خواستگاری خانم طاهری ...
مادرش تا اینو شنید گفت
یعنی چی ؟
چرا الهام نه ..
پسرجون الهام دختر خالته ...
خاله سمیه تم میشناسی چه قد مهربونه ..
داماد خانواده اونا بشی
زندگی خیلی راحتی داری ..
من نمیدونم چرا این قد این دست اون دست میکنی
و نمیری خواستگاری الهام ...؟
نوید گفت
قصه ش مفصله مامان ...
دیگه الهام خانم و ولش کن ..
مادرش گفت چه قصه ایه ؟
هنوز نرفتیم خواستگاری که ؟
نوید دیگه ماجرا رو شرح نداد و گفت تمومش کن مامان ..
الهام نمیخواد زن من شه ...
این چیزیه که تو و خاله باهم بافتین ...
مادنیا مون خیلی متفاوته ...
مادرش گفت خوب این یسنا خانمی که میگی ...
چه جور آدمایی ان ...؟
نوید گفت نمیدونم
ولی خودش کاریه
آرامش خاصی داره
به کتاب علاقه زیادی داره
حریم داره باآقایون فقط برای کار ارتباط میگیره
فکر می کنم خوبه ...
البته باید بریم مشاوره ببینیم
دنیامون بهم میاد یا نه ...
مادرش گفت :
من میگم بابای پولدار داره یا نه ؟
نوید گفت نمیدونم
مگه من میخوام با پولای باباش ازدواج کنم...
مادرش گفت
ما پولداریم چه طوری باخونواده پایین تر از خودمون ازدواج کنیم ...؟
نوید گفت
مامان من نمیدونم اونایی که توبهم پیشنهاد میدی
دنیاشون بامن فرق میکنه
مخالف پول نیستم ولی باید باهم جور باشیم خوب ....
مادرش گفت راجب خونوادش تحقیق کن ببینم
چی میشه ...تا بعد ..
نوید متوجه شد یسنا تک دختره یه داداش کوچولو تر از خودش داره
مادرش لباس فروشی داره و پدرش نجار بوده
و همین یک سال پیش پدرش از دنیا رفته ..
وضعیت مالی شون متوسطه ....
خانه و ماشین هم دارند
وضعیت مالیشون ،خودش و خونوادشونو کفاف میده و یه مقدار هم که پس اندازه ...
مادرش زن خوب و خوش اخلاقیه و مشتریاش خیلی دوستش دارند
برادرشم که مهدکودکیه ...
همه ی اینارو به مادرش گفت
مادرش هم همه رو به پدرش گفت
پدر نوید عصبانی شد
گفت پسر من چرا باید با یه همچین خونواده ای وصلت کنم؟
شان خونوادگیمون زیر سوال میره ...
خونواده های دیگه هست
چرا اونا ...؟
نوید مونده بود چی بگه ...
گفت پدر اونی که میخواد ازدواج کنه منم نه شما ..
من همین دختر خانوم و همین خونواده رو پسندیدم
دیگه هم حرفی ندارم ...
مادرش راضی نبود پدرشم راضی نبود ...
ولی نوید سی سالش شده بود
و از نظر مالی هم مستقل شده بود
وقت ازدواجش بودو اون دست این دست فایده نداشت ....
مادرش به پدرش گفت
نوید خیلی کله شقه
من موندم عاشق چیه این دختره شده ...؟
پول دار هم که نیستن ..
من که روم نمیشه با مادرش یه جا بشینم ...
پدرش گفت والا ...
نوید از خانواده به نتیجه نرسید
اونا ساز خودشونو میزدن
نوید دنیای خودشو داشت ...
نوید به یسنا پیغام ازدواج داد
یسنا هم گفت با خانواد بیاد خواستگاری ...
نوید یه عمه ی مهربون داشت
و یه خواهر بزرگتر که اسمش رهابود که اونا رفتن خواستگاری ..
مادر یسنا نگاهی کرد و گفت مادرتون کجا هستند ؟
به سلامتی ؟تشریف نیاوردند ؟
پدرتون چی ؟
نوید گفت نه نیومدند ..
مادرش گفت علت خاصی داره نیومدنشون ...
نوید گفت چیزی نیست ..
اختلاف خانوادگیه حل میشه ...
مادرش شغل نوید و اخلاقاشو و ... که از یسنا می دونست
یسناهم خوب راضی به نظر میرسید با ازدواج
فقط موضوع نیومدن پدر مادر نوید بود
که مشکوک بود حسابی ...
نوید ویسنارفتن باهم تو اتاق صحبت کردن
برگشتن ..
نویدرفت...
مادر یسنا گفت
مامان جان به نظرم رو خونوادشون تحقیق کنیم
خودش مناسبه ولی خونوادش و پدر مادرش شاید مناسب نباشند و باما جور نباشند ...
خوب تحقیق که کردن متوجه شدن
پدر ومادر نوید به هرکس محل نمیده و براش پول یه نفر
اولویت یه نفره ..
بعد بقیه چیزاش ...
ولی خود نوید تو تحقیقاتشون ،پسر خوبی بود
با اخلاق بود و اهل کمک و دست و دل باز وبه خاطر
علاقه شدیدی که به عدالت داشته بود وکیل شده بود
و دنیای معنوی خاص و قشنگی داشت
دوستای کتابخون و آروم و بااخلاقی هم داشت ...
وخوب بود ..
یسنا باخودش فکر کرد
مامان همه که همه چیزشون اوکی نیست ...
یه خواستگارم اخلاق نداره مادر پدر شم راضیه
پولداره و خونه داره و...فقط خودش سریع عصبانی میشه و اخلاق بدی داره ..
که رد میشه چون هیچ جوره نمیشه زندگی کرد باهاش و منطقیه
یه خواستگارم نه شغل داره نه پول داره و تازه میخواد شغل دست وپا کنه واخلاقشم خوبه
اینم رد میشه البته خیلی منطقی نیست ولی خوب
یه حداقلایی لازمه داشته باشه ..
اون یکی اینجاش کجه
این یکی این ورش کجه ...
نمیشه یه نفر همه چیزش صد در صد اوکی باشه که
مامان ...؟
مادرش گفت خوب حق داری دخترم ..
حرفت درسته ...
این خواستگار سی و پنجمه که داریم رد می کنیم
یه چیزهایی اصلیه مثل اینکه خود خواستگار
آدم به راهی باشه اخلاقش خوب باشه
یه حد اقل هایی مثل شغل ودرآمد داشته باشه و ..
یه چیزهایی هم فرعیه مثل خونواده مثلا ..
مادرش گفت :نمیدونم اگه پس فردا پشیمون شد و رفت سمت پدر و مادرش و طلاق گرفتین چی ؟
اونوقت پولای اون پسر کمکت نمی کنه ..ها
به نظرم به خاطر پول زیر یه سقف نرو
بلکه اگه دلیل های محکمی داری باهاش ازدواج کن ..
خلاصه نوید و عمه ش ویسنا و مادرش رفتن
مشاوره وطبق نظر مشاور به هم میومدن ..
و دنیای نزدیک به همی داشتن..
اونا باهم ازدواج کردن و عروسی گرفتن
هدف یسنا پولای نوید نبود
هدفش اخلاق خوب و ...بود
تو جشن عروسی ،پدر و مادر نوید حاضر نشد
بعضی از قوم و خویش های نوید مثل پسر عمو هاش
عمه هاش و زن عموش و ...تو جشن بودند
جشن به پایان رسید رفتن سر خونه زندگیشون
اما چشمتون روز بعد نبینه ...
پدر مادر نوید به خونه نوید نمیومدند
و نوید خودش میرفت خونشون
و هروقت هم که میرفت
از درو دیوار به نوید تیکه مینداختن ...
این وضعیت برای نوید عادی شده بود ..
تا اینکه خواهرکوچیکترش رونیکا متوجه شد نوید یسنا رو خیلی
دوست داره
و اصلا به اون اهمیت نمیده
اون تصمیم گرفت این زندگی رو از هم بپاشونه
بنابراین چون می دونست یسنا اون رو ندیده
به خونه ی یسنا رفت، دقیقا وقتی که نوید خونه نبود
خودش رو مینا معرفی کرد و گفت دوست دختر نویده و میخوان باهم ازدواج کنن...
تو خیلی زوداز این خونه باید بری ..
چون خونوادش برخلاف تو منو دوست دارن ..
یسنا گفت دروغه ...
نوید دوست دختر نداره و اهل این داستانا نیست ...
رونیکا گفت این عکسش با منه ببین ...
حالا باورت شد ..
یسنا گفت عکسوبده باگوشی از رو عکس، عکس گرفت .
گفت خوب دیگه چی ...
گفت همین به زودی تو از این خونه میری ..
خود دانی ...
و رفت .
یسنا باور نکرد
چون رفتارهای نوید عادی بود
شب که نوید برگشت
موضوع رو جور دیگه ای گفت
گفت این عکسو میشناسی
نوید گفت
این که خواهرم رو نیکای تواز کجا پیدا کردی ؟
نوید گفت یه خانوم بهم داد به نام مینا که شبیه همین دختر توی عکس بود ...
گفت دوست دخترته خندم گرفت ...
بهش چیزی نگی ..
این بازیای خانواده تو مثل اینکه هیچ وقت تمومی نداره ..این نقشه پونصدمه ..
نوید خندید و گفت تازه کجاشو دیدی ؟
هنوز تازه شروع شده ...
من میشناسمشون...
اون شب با شوخی و خنده گذشت
بعد گذشت چهار سال از ازدواج و هزار نقشه
برای جدا کردن اینا از هم از طرف خانواده داماد
کارو برای عروس...
اما
کانون خونه همچنان گرم و پابرجا بود
و جای همه ی نبودن هاوسنگ اندازی های خانواده شوهر
رو گرمای وجود خانواده عروس پر میکرد ...
یسنا وکیل شده بود و حالا همکار نوید بود
یسنا تصمیم گرفت این سنگ بزرگ رو برداره
حداقل یه ذره با خانواده نوید خوب بشه
ریسک بود ،خیلی هم ریسک بود ...
ولی تصمیم گرفت با کادو بره خونه مادر نوید ،
و پیغام آشتی و محبت بده ...
نوید هم می دونست ریسکه و احتمال هرچیزی رو یسنا باید بده ...
ولی چاره ای نبودو ارزششو داشت که برای یکبارم
که شده امتحان کنه ...
چون نیتش خیر بود
یک کارت پستال برداشت و نوشت
مادر و پدر عزیزنوید
شما پدر مادر نوید هستید و من هم مثل نوید
شما رو دوست دارم
از اینکه برای بزرگ شدن نوید وقت گذاشتید متشکرم
و ازاینکه هزاران نقشه کشیدید تا کانون خانواده دونفره ماراگرم تر کنید هم سپاسگزارم .
برخلاف تصور شما من خانم پول های نوید نشدم
چون خودم الآن وکیل شدم و در آمد دارم
خواستم این دعوای چند ساله رو پایان دهم
و دوباره دوستی برقرار کنم ....امضا یسنا
یسنا با لبخند رفت سمت خانه پدر نوید
و آیفون زد ،نوید تو ماشین موند و داخل خونه نرفت
پدر و مادر نوید عکس گل دیدن رو آیفون
و در و واکردن ،اما تا یسنا رو دیدن
ترش کردن
یسنا با لبخند سلام کرد
ونامه و گل و داد ...
پدر یسنا نامه رو خوند و در جا پاره کرد
و گفت
گمشو بیرون
با چه رویی اومدی اینجا....
خجالت نکشیدی ...
زن پسرم شدی ...؟
دختره چشم سفید ...؟
آخه تو چه قد حقه داری ...؟
حق نداری بچه دارشی تو این زندگی میفهمی ؟
برو بیرون ...
یسنا رفت بیرون
دل تو دل نوید نبود
یعنی چی میشه ...؟
یسنا تو ماشین نشست
لبخندی زد و گفت بریم خونه
حالا حالا ها پدر مادرت باهام کار دارن ...
این قصه سری دراز دارد ...