بهار
بهار
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

روستای خوش آب و هوا روز های پاییزی دو کودک

ابتدای پاییز بود

هوا بوی نم باران میداد

ترنم تازه سیب و انار باغ را چیده بود و به سمت خانه

چوبی میرفت ...

از میان اردک ها که میگذشت

به یاد دادن دانه برایشان افتاد ....

به خانه رفت و در زیرزمین در کمد را باز کرد

و دانه پیدا کرد و برای اردک ها ریخت ...

مشغول خوردن شدند ...

که گلپری لباس هارا آب کشید و روی بند رخت پهن

کرد

نگاه به ترنم کرد و گفت ...

مادر جان قراره فردا بریم شهر ....

هرچی لازم داری بنویس که برای خودت بخری ...

ترنم گفت :

آخه گاو تو طویله آخرای ماهشه و ممکنه زایمان کنه

فردا بهتره من پیشش باشم

شما برام بخرین ...

مادرش گفت

دخترم گاو رو میگم عموت مراقبش باشه ...

خودت حتما بیا ..

یه صفایی هم بکنیم ...

شب شد ...

و ترنم مشغول کشیدن نقاشی انار توی کاسه

سفالی ،کنار بخاری بود

که ناگهان نادر یک انار را از توی کاسه برداشت ...

ترنم گفت :

نادر

وسط نقاشی ...

انار تو سبد رو کابینت آشپزخونه هم هست ...

نادر محل نداد

و رفت پای تلویزیون دراز کشید ....

و مشغول دون کردن انار شد ...

ترنم هم رفت و یک انار چاق و چله تو کاسه گذاشت ...

که بوی اسپنج خانه را برداشت ...

مادرش اسپنج دود میکرد

و از بوی خوشش لذت میبرد

لای پنجره را کمی باز کرد

بوی خوش باران لابه لای اسپنج ها پیچید ....

تلفن به صدا در آمد ...

شیرین خانم همسایه شان بود ...

و میگفت میخواهیم بیاییم خانه شما با سحر خانم اینا...

مهمانی ...

تا داشت لفظ مهمانی را میگفت ...

دوقلوها ی شیطون زنگ در را به صدا در آوردند ...

و وارد خانه شدند ...

دیگر خانه ترکید ...

نادر با دوقلوها مشغول بازی کامپیوتری شد ...

ترنم هم با ناز گل به حیاط رفتند و لای درختان

قدم زدند

ناز گل از خرید کیف جدیدش می گفت

که زیپ های زیادی داره و توش خوراکی های زیادی جامیشه ...

ترنم هم میگفت ...

یه شال گردن جدید داره میبافه

تا چند روز دیگه آماده میشه ...

قدم زنان داشتن مسیر حیاط رو طی میکردند ...

که ناگهان

خانم اسکندری زنگ خانه شان را زد

خانم اسکندری معلم شان بود و دوشیفت

مدرسه درس میداد

شوهرش مغازه قنادی و شیرینی در روستا داشت

و ساکن همان ده بود

و گفت بچه ها اگر که دوست دارین

میتونین بیاین خونه ما

پرهام رو نگه دارین ؟

خیلی گریه میکنه و تمام کارهای خونه مونده ...

نازگل و ترنم راهی خونه خانم معلم شدند ...

و پرهام و گرفتند ...

و نگهش داشتند ...

خانم معلم هم مشغول شستن ظرف ها و جارو کردن و تمیز کردن خونه شد ...

لباس ها رو هم انداخت ماشین لباسشویی ...

ظرف نیم ساعت همه کار هارو انجام داد ...

و از بچه ها تشکر کرد

وبهشون گفت

شما نبودین احتمالا باید پرهام و با پارچه دور کمرم

میبستم ...

و احتمالا صدای جیغ پرهام تا هفت کوچه اونور ترهم میرفت ...خوب پسر جیغ جیغو خودمه دیگه مگه نه مامان ؟

و خانم اسکندری می خندید و می گفت

که راستی مامانای شما چه جوری شمارو به کمرشون

میبستن ؟

نازگل داشت توضیح میداد ...

خانم اسکندری هم رفت

میوه هارو شست

به همراه کیک و آجیل و شیرینی به بچه ها تعارف کرد ...

خونه پر از کتاب بود ...و کتابای تاریخی بیشتر از همه جلوه میکرد ...

ترنم و نازگل از خانم اسکندری خداحافظی کردند

خانم اسکندری از لواشکای تازه ای که شبیه گل رز درست کرده بود

به بچه ها داد

بچه قبول نکردن

خانم اسکندری گفت هدیه ست ...

نازگل عاشق خنده های پرهام شده بود

و نی نی خیلی دوست داشت ...

تا رفت خونه به مادرش گفت

مامان من نی نی میخوام ....

تک دختر بود و هیچ برادر و خواهری نداشت ...

مادرش بهش گفت :

نی نی میخوای چی کار مامان جان ؟

ما خودمون دوتایی باهمیم ...

نی نی لازم نداریم مگه نه ...

بعدهم دخترشو بغل کرد ...

ناز گل گفت آخه نی نی قشنگه ...

خوردنیه ...

مادرش گفت

عروسک میخوای واست بگیرم ؟

نازگل چیزی نگفت ...

و دیگه خواسته شو تکرار نکرد ...

راستش بدش هم نمیومد

تک فرزند باشه ...

ناز گل رفت توی اتاقش خوابید ...

پدرش از سر کشاورزی و دامداری برگشت

لباساشو در آورد و دوش گرفت ورفت اتاق دخترش ...

یک کادوی قشنگ خریده بود ...

کفش های مورد علاقه نازگل ...

زیر بالش نازگل گذاشت

ویه جمله محبت آمیز روش نوشت ...

و رفت سمت آشپزخونه تا

کمک خانومش کنه

که سفره رو پهن کنن...

و سالاد و دمی گوجه رو توسفره گذاشتند ...

به همراه ماست شیرین محلی ...

غذا رو خوردند

مادر به اتاق ناز گل رفت و گفت

نازگل ...

بیدار نمیشی ...

تمرینای کتاب درسی رو حل کنیم ...

ناز گل خواب هفت پادشاه رو میدید ...

و اصلا بیدار نمیشد که نمیشد ..

مادر رفت سر کیف ناز گل

و شروع کرد تمرینای ناز گل رو حل کردن ...

ناز گل ساعت ده شب بیدارشد ...

تازه رفت سر یخچال و دمی گوجه رو گرم کرد و غذا رو خورد ...

وقتی سر کیفش رفت متوجه شد

تمرینای کتاب حل شدند

و از همه عجیب تر اینکه زیر بالشتش

کفش پیدا شده بود !!!

خیلی تعجب کرد

یعنی چه طور ممکنه ...

کاغذ محبت آمیز پدر

زیر تخت افتاده بود و فقط کفش ها زیر بالش

وجود داشت ...

نازگل تمرین هارو خوند

ویکبار دیگه خودش به تنهایی هم حل کرد ...

با خودش فکرد کرد ممکنه فردا شب

نی نی هم زیر بالش پیدا بشه ..

از کجا معلوم؟ ...

شاید بشه ...

نکنه بالش جادوییه ...

خندید و

دوباره گرفت خوابید

اما خوابش نمیبرد ...

رفت پای تلویزیون

وفیلم مورد علاقه اش بود ...

فیلم را تماشا میکرد ...

متوجه شد گل های دم پنجره شکوفه زدند...

ورفت به آنها آب داد ...

کمی که فیلم دید ..

چشمانش سنگینی کرد

وبدون پتو وسط پذیرایی خوابید ...

نصفه شب یخ زد

وبه اتاق خود رفت ..

و روی تخت خود گرفت خوابید ...

اما تلویزیون روشن ماند ...

صدای تلویزیون به اتاق پدر میرفت

پدر خواب تمام آنچه که درتلویزیون گفته میشد را میدید

بلند شد

و تلویزیون را خاموش کرد ....

و رفت در اتاق خود خوابید ...

صبح شد ...

نازگل آماده شد پدر به نازگل میگفت راستی فیلم دیشب الهام با مسعود آخرش ازدواج کرد ؟

ناز گل گفت پدر منم آخرشو ندیدم

فکر کنم نکرد ...

و به مدرسه رفت

با کفش های نو خود ...

و سر کلاس نشسته بود

معلم درس جدید داد و گفت

تمرین ها ی جدید را حل کنید ناز گل با دوستش صحبت میکرد

وبعد به سمت کتاب خود رفت

دید تمرین ها هم حل شده ...

بازهم تعجب کرد ...

عجب تمرین ها خود به خود هم پس حل میشوند

رفت به ترنم بگه که دید ترنم ته کلاس خوابه

بیدارش کرد

بیدار نشد

تمرین های ترنم رو حل کرد

ترنم هم گفت اِه چه جالب تمرین های منم حل شد

نازگل چیزی بهش نگفت من حل کردم ...

بچه ها مشغول درست کردن کاردستی شدند ...

نازگل زیبا نقاشی میکشید

بسیار هنر مندانه و ظریف

این نقاشی را برای دوست خود کشید

ودر کیف او گذاشت ...

ترنم گفت چه جالب تو کیفم نقاشی پیدا شد ...

ناز گل خندید چیزی نگفت ..

باران بند آمد

ناز گل و ترنم به باغ رفتند

میوه ها را چیدند

دست ترنم به شاخه خورد و زخم شد

و خونریزی کرد

ناز گل با پارچه دستش را بست

اما افاقه نکرد

بنابراین باهم به درمانگاه رفتند

در نوبت نشستند

ترنم به منشی گفت این اورژانسیه نوبت نمیخواد

میسوزه خووب ...

منشی گفت نه نمیشه

باید بشینی تو نوبت دخترم ...

که خانمی که نوبتش بود

گفت شما جای من برو ..

ترنم با ناز گل به اتاق دکتر رفتند

دستش بخیه خورد

وبرای چند روز نباید با دستش فعالیت سنگین میکرد

تا بخیه ها باز نشن ...

بنابراین ترنم بدون کیف و خودکار به مدرسه میرفت

و امتحانها رو به شکل شفاهی جواب میداد ...

چندروزی به همین منوال به اوخوش گذشت

ودیگه با خودش کیف به مدرسه نیاورد ..

و میگفت وقتی مغز هست نیاز به کیف نیست ....








دوستزندگیروستاپاییزکلبه چوبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید