پرهام علاقه شدیدی به مکانیکی داشت
از بچگی همیشه سروصدای ماشین های بزرگ توجهش را جلب می کرد ...
عاشق تراکتور، رودل،جرثقیل ،کمباین و..
بود .
همچنین همیشه اسباب بازی هاشو خراب میکرد
تا خودش اونا رو تعمیر کنه ..
وقتی جایی میرفت که یکی از این غول های
ماشینی رو میدید
ساعت ها تراکتور او رو ، به تماشای خودمشغول میکرد ...
در بچگی و در زمان کودکی
زمانی که ده ساله بود ...
وقتی وارد باغ پدربزرگ خودش شد ...
دوست پدربزرگش راننده تراکتور بود
تراکتور رو با سوییچ گذاشت
رفت وارد باغ تا
بسته سم کشاورزی سولفور سولفورون رو به
پدربزرگ پرهام بده ..
اما تو یک لحظه
پرهام مشتاقانه رفت و نشست روی صندلی راننده
مثل پدرش دنده رو به سمت جلوبرد
و یک لحظه تراکتور
روی سراشیبی ملایم شروع به سُر خوردن کرد ..
تو یک چشم به هم زدن پدربزرگش میگفت ...
ترمز دستی رو بده بالا پرهام ...
پرهام با تعجب،
ترمز دستی چیه ...؟
همونی که شبیه چوبه و کنار صندلیته ...
خلاصه با هر تر فندی بود تر مزدستی بالا کشیده شد
وپرهام جون سالم بدر برد ..
وقتی بزرگ تر شد وارد رشته فنی حرفه ای شد
و رشته مکانیک خوند
علی رغم اینکه،
وقت انتخاب رشته ،
همه معلم های مدرسه و خانوادش میگفتند
تو ریاضیت خوبه چرا رفتی سمت فنی حرفه ای ؟
ولی اون میگفت : طاقت ندارم سه سال ریاضی بخونم تا بعد وارد رشته موردعلاقم مکانیک بشم
چه کاریه ...؟
همین الآن هنرستان ، مکانیک میخونم خوب ...
خلاصه بعد از اتمام دانشگاه ...
یه مکانیک حرفه ای شد
چشم بسته، ماشین تعمیر میکرد ...
همون شغلی که از بچگی ، با دلش بازی میکرد ..
و قلقلکش میداد..
عشق پیچ و مهره و تعمیر و ...
ولی نیاز به سرمایه داشت
برای افتتاح مغازه ...
و تصمیم گرفت ،
یک جا ،یه مدت مشغول کارشه
تا بتونه هزینه خرید مغازه رو داشته باشه ...
پرهام تو یه شهر بزرگ زندگی میکرد ...
بنابراین
با رفتن به نزدیک ترین تعمیرگاه محل خونشون ...
بهش گفتند که یک هفته آزمایشی بیاد
بعد استخدامه ...
خوب یک هفته آزمایشی رفت ...
و بعد هم استخدام شد ...
تعمیرگاه نزدیک خونشون
تعمیر گاه بزرگی بود
و اون به طور مجزا ،ماشین تحویل میگرفت و تعمیر
میکرد ..
صاحب مغازه ..
آدم با اخلاقی بود ..
و همین باعث رونق کار ،کمک و آرامش محیط کار شده بود ..
خوب پرهام سه سالی اونجا کار کرد
و با پس اندازش یک مغازه با تجهیزات ، برای خودش خرید ...
و پیش به سوی افتتاح مغازه خودش ..
با خوش حالی مغازه ش رو باز کرد
مغازه شیک و مجهز ...
ولی مشتری کمی داشت ...
خیییلی تمیز و با حوصله کار میکرد
و قیمت مناسبی هم داشت ...
ولی خبری از مشتری نبود ..
تقریبا
در هفته ۵ تا مشتری بیشتر نداشت ..
درحالیکه تومحل کار قبلیش روزی ده تا پانزده تا مشتری رو
راه می انداخت ..
تصمیم گرفت تبلیغ کنه و بیش ازاین وقت رو هدر نده ..
رفت سمت محل کار قبلی خودش ...
و کاغذ تبلیغی خودش رو اونجا چسبوند ...
روی دیوار ها هم تبلیغ رنگ آمیزی کرد ..
حتی یک پوستر بزرگ زیبا هم برای تبلیغ آماده کرد
و در شهر نصب کرد ...
مردم اولش نگاه میکردن و رد میشدن ...
و توجهی نمی کردن ...
کمی که گذشت
تعداد مشتری ها کمی افزایش یافت
از ۵ تا در هفته ، به ۲۰ تا درهفته رسید ..
و این خوشایند بود ...
اندکی که گذشت
همان ۲۰ تا ثابت ماند و نهایت به سی تا مشتری در هفته رسید ...
اوضاع برای پرهام خوب نبود ...
بیشتر وقتش رو بیکار بود
کسی که تومغازه قبلی از ساعت ۶ صبح که میرفت
تا ۸ شب وقت سرخاروندن نداشت ..
حالا بیشتر وقتش تو مغازه خودش ،هدر میرفت
۶ماهی رو صبر کرد ...
کارش رو به بهترین شکل ممکن تحویل میداد
پیچ های اصل و اورجینال ، میبست ..
به جزئیات توجه زیادی میکرد ..
ولی اوضاع تغییر نکرد که نکرد ...
دیگه تصمیم گرفت
مغازه خودشو اجاره بده ....
و بره سرهمون محل کار قبلیش ..
و همین کارو کرد ...
ولی باوجود سابقه کاری که داشت
با این پاسخ مواجه شد ..
جایگزین شدی و همکار جدید جای تو آوردیم
و نمیتونیم استخدام کنیم
چون جا نداریم ..
چند جای دیگه رو رفت و
دقیقا باهمین ادبیات یا مشابه همین ها
مواجه شد
پرهام ناراحت نشد ...
با خودش فکر کرد
شاید یه شهر دیگه ..
اوضاع کاری بهتری برام داشته باشه ...
بنابراین شهرها ی کو چیک رو حسابی بررسی کرد
و متوجه شد یه شهر کوچیک هست
که متاسفانه
تعمیر گاه مجهزو کار بلد و تخصصی نداره و مردم اون شهر برای تعمیر ، راهی شهر های بزرگ میشن ..
برگ برنده شو پیدا کرد
تحقیقاتش رو انجام داد و
تصمیم گرفت
مغازه شو بفروشه
و توی اون شهر کوچیک یه مغازه بزرگ بخره ..
کنار اون مغازه بزرگ یه اتاق مجردی ساخت
که آشپزخونه و پذیرایی و دستشویی و حمام داشت
خیلی کوچولو و جزئی و صد البته خیلی باسلیقه ...
وتوش پراز گلدون بود و بسیار زیبا چیدمان کرده بود
یه قاب عکس ماشینی هم وسط اتاق زده بود ..
که شب رو اونجا بخوابه و به شهر خودشون رفت وآمد روزانه نداشته باشه ..
و صبح تا شب رو هم که مغازه کار کنه ..
شبم که تو اتاقش بخوابه ..
روز اول کارشو شروع کرد
یه تابلو بزرگ زد
و همون روز اول تقریبا ۴۰ تا مشتری رو راه انداخت ...
روز دوم خیلی شلوغ تر بود ...
اون شهرکوچیک،توی مسیر راه ماشین های بزرگ
بود و بنابراین مسافرای جاده هم
مشتریهای پرهام بودن ..
پرهام وقت سر خاروندن نداشت
و شاگرد استخدام کرد
کار بالا گرفت ..
اتاقشو تبدیل به خونه کرد ...
یه خونه خوشگل ،و صد البته پر از گلدون
چون به گلدون خییلی علاقه داشت ..
و بعد هم ..
باخانوادش به خواستگاری یه دختر خانم رفت
که ساکن همون شهر کوچیک، بود ..
اون دختر خانم ،خواهر شاگردش صدرا، بود ...
خانواده صدرا ،خانواده با اخلاقی بودن ...
وبرای اون اولویت اخلاق بود
و پرهام بعد از تحقیق، تصمیمش رو برای ازدواج
با الهام خانم گرفت ..
به خواستگاری رفت
بعد هم مشاوره ...
برای اینکه ببینن باهم تفاهم دارن یانه ؟
که نظر مشاور مثبت بود
و اونا تفاهم زیادی باهم داشتن
و بعد هم باهم ازدواج کردن ..
الهام خانم شاغل بود ..
و داخل یه گلخونه کار میکرد ...
به گل و گیاه علاقه زیادی داشت
و رشته شم مهندسی کشاورزی بود ..
یه عروسی ساده
گرفتند ورفتن ماه عسل و
نکته جالب بعد از ماه عسل
وقتی بود که الهام خانم خونه ی آقا پرهام و دید
خیلی خوشحال شد که با شوهرش یه نقطه اشتراک
خیییلی بزرگ داره ..
بله ...
درسته ..
هردوی اونها عاشق گُل بودند ..
و انواع گلها رو خییلی خوب
میشناختند..
پرهام از کار مکانیکی ،تو اون شهر کوچیک
سرمایه خوبی بدست آورده بود
بنابراین یک زمین رو خرید
وبه خانمش گفت
آباد کردنش باشما ..
و این شروع اولین همکاری این زن و شوهر بود ..