بهار
بهار
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

مسیر جدید

هوا آفتابی بود گیسو و دوستش

آرمیتا به مدرسه می ر فتند

دوران خوش ابتدایی

لای درختان بادام مدرسه

سپری میشد

کلاس کوچکی داشتند

که ۲۱ نفر دانش آموز به سختی در کلاس جا میشدند

گاهی اوقات

یک نفر به ناچار نوبتی روی زمین می نشست

به خاطر همین هروقت هوا خوب بود

معلم

کلاس را لای درختان بادام در حیاط برگزار میکرد

و بچه ها روی زمین می نشستند

و برایشان املا میگفت ...

ریاضی را هم که تخته وایت برد کلاس را از میخ

جدا میکردند

در گوشه ای قرار میدادند

ودر همان حیاط به آنها ریاضی آموزش میداد

معلم

عاشق نقاشی بود

سیب هارا به زیبایی میکشید

واین یک جلوه ای خاص به کلاس داده بود

ده دقیقه پایان هر کلاس درس

یا پای تخته وایت برد نقاشی میکشید

یا

برای بچه ها قصه میگفت ...

یا بچه ها در حیاط مدرسه

با خانم معلم

عمو زنجیر باف بازی میکردند

و شعر جدول ضرب خود را میخواندند

یا

قصه های خیالی بچه ها را میشنید و...



کیانا

در نوشتن دستی داشت

داستان های او اکثرا طنز بودند

علی الخصوص زمانی که

با برادرش کاوه که

دوسال از او بزرگتر بود

دست به کار میشد

برای نوشتن ...

کلاس منفجر میشد

از خنده ...

یکی از تفریحات

کیانا این بود

که مسیر از خانه تا مدرسه را قدم هایش را بشمارد

تقریبا ۹۰۰ قدم میشد

وهربار مسیر های متفاوتی را امتحان میکرد

تا

تعداد این قدم ها

بیشتر یا کمتر شود ...

آخرین بار

صبح زود

بیدار شد

و مسیری را رفت

که منتهی به پارک جنگلی بود

روی نقشه شهرشان که نگاه میکرد

به نظر میرسید مسیر خوبی برای امتحان کردن باشد

اما مقدار کمی طولانی بود ...

بنابراین صبح خیلی زود بیدارشد و

به راه افتاد

از لای به لای درختان پارک جنگلی میگذشت

و برادرش کاوه تا مسیری را با دوچرخه با او همراه بود

وازآن به بعد برادر خدا حافظی کرد

وبه سمت مدرسه خود رفت

در میان راه (آن مسیری که باهم بودند )

دونفری باهم سوار دوچرخه میشدند

آنقدر میگفتند و میخندیدند

که حد نداشت ..

و صدای خنده آنها بلند بود ...

وسط راه هم پول تو جیبی هایشان را روی هم می ریختند

و یک خوراکی

می خریدند

وباهم آنرا می خوردند

مثلا یک پفک خیلی بزرگ

که تا یک هفته فقط همان پفک را می خوردند ...

ادامه مسیرِ

راه جنگلی را کیانا

باید به تنهایی طی میکرد ...

از مسیر راه جنگلی به بعد

به قبرستان منتهی میشد

آن مسیر را که میرفت به پارک میرسید


یک کوچه را میپیچید تا به خیابان اصلی میرسید

دقیقا روبه روی ساختمان شهرداری

باید به نقشه نگاه میکرد وبه سمت خیابان

مریم میرفت ...

آنرا که ادامه میداد

نزدیک مدرسه میشد

و حالا باید به سمت

آرایشگاه امین میرفت و...

خوب شروع کرد

کیانا پارک جنگلی را پیمود ...

هواسرد بود

و لای درختان کاج پرسه میزد

و قدم هایش را بلند بلند میشمرد

آقای رفتگر مشغول تمیز کردن پارک بود ...

صدای کیانا را که شنید

چیزی نگفت

وبا اخم و تخم به اونگاه میکرد

کیانا

با خودش فکرکرد

چه قد خوب

سیب اضافه ای که در کیف دارد را به آقای رفتگر بدهد ...

بنابراین

سمت آقای رفتگر رفت

و یک سیب به اوداد

و با لبخند به اوگفت

چه جاروی قشنگی دارین شما؟

یک لحظه اخم های رفتگر بازشد

و گفت

دوست داری توهم جارو بکشی ...

کیانا از آن جارو خوشش آمده بود

جارو را گرفت

و یک محوطه کوچکی را جارو کرد

بعد هم جارو را داد

آقای رفتگر در این حین

شروع به پرسیدن کرد

اسمت چیه؟

کلاس چندمی؟

مدرست کجاست ؟

کیا نا جواب سوال هایش رانداد

برایش این جارو چیز جذابی بود

و آنرا امتحان کرد و از آقای رفتگر

تشکر کرد وبه سمت مسیر خود ادامه داد ...

ادامه مسیر ختم به

قبرستان میشد

کیانا میدانست

که مُرده ها

هم مثل ما روزی آدم بودند

الآن مثل یک آدم خوابیده هستند

و هیچ تفاوتی با آدم در حال خواب ندارند

بنابراین

مثل مادرش یک دعای خوب برایشان کرد

وبه سمت مسیر خود

به راه افتاد

تا به پارک رسید ...

از پارک عبور کرد

یک کوچه را پیچید

که ناگهان

خانمی را دید

که میگفت کیانا

سوار ماشینم نمیشی ؟

کیانا سرش را برگرداند

راننده سرویس پارسالش بود

گفت: نه

گفت چرا ازاین مسیر میای ؟

مادرت میدونه ؟

راه گم کردی دختر ؟

بزار زنگ بزنم مادرت ...

کیانا توجهی نکرد وبه راه خودش ادامه داد

و قدم هایش را می شمارد

تا به

خیابان اصلی رسید ...

دقیقا

روبه روی ساختمان شهر داری بود

که به نقشه نگاه کرد

وبه سمت خیابان مریم رفت ...

حالا باید به سمت آرایشگاه امین میرفت ...

سر راه یک ماشین نگه داشت و

یک آقایی با صدای بلند میگفت :

دختر کوچولو

سوار ماشینم میشی ...

کیانا توجهی نکرد ..

و آن آقا بعد از چرب زبانی دید

که فایده ندارد

مسیر خودش را گرفت و رفت ...

کیانا

آرایشگاه امین رادید

و قدم ۱۲۰۰ م را میزد ..

خیلی برایش جالب بود

قدم هایش به ۱۲۰۰ رسیده بود ..

مدرسه دقیقا داخل

کوچه نزدیک آرایشگاه بود

وارد

کوچه شد و مدرسه را دید ...

مسیر متفاوتی بود

و واقعا ارزشش را داشت آنرا

امتحان کند

خیابان های متفاوت

مغازه های متفاوت

کار کردن با نقشه، پارک جنگلی و...

همه و همه خیلی به کیانا خوش گذشت

وقتی به

مدرسه رفت تقریبا به

وسطای زمانِ، صف مدرسه رسید

مدیر کیانارا

دید

گفت چرا دیر آمدی ؟

الآن مگه وقت اومدنه ؟

کیانا هیچی نگفت ...

وبرایش مهم نبود ...

مدیر گفت تو دختر زرنگی هستی

ودرسات خوبه نباید دیرکنی

متوجهی کیانا ؟

این دفعه چندمه

داری وسط صف میای ؟

حالا که نمره انضباط تو رو کم کردم ...

اون وقت میدونی نباید دیر بیای ...

کیانا خنده ای کرد

و گفت تمام شد ؟

مدیر گفت نه

باید زنگ بزنم

مادر یا پدرت بیاد مدرسه بدونه چه خبره ؟...

کیانا خندید ..

زنگ زد

پدر کیانا گوشی را برنداشت

میدانست مدیر

قرار است چه بگوید ...

زنگ زد به مادرش

مادرش هم گوشی را بر نداشت ...

اوهم میدانست

میخواهد سر یک موضوع الکی

قِشقِرِق به پاکند ...

مدیر

گفت

پس دست به یکی کردین ...؟

زنگ میزنم اداره آموزش پرورش

تا پرونده تو دستت ندم

از مدرسه اخراجت نکنم ...

ول نمیکنم ...

زنگ زد اداره ..

آقایی گوشی را برداشت ...

گفت : میخوام دختر بی انضباطی رو از مدرسم

اخراج کنم...

آقا هم با آرامش صحبت میکرد

و میگفت

مگه چه کار کرده خانم کاویانی ؟

گفت همیشه دیر می آید .

آقا آرامشش بیشتر شد

گفت چندبار ...

گفت ۵ باره ...

آقا هم گفت

فکر کردم حالا چی شده ...

خانم شما تازه کارین ..

حق دارین ..

باید یکم بگذره تا کار یادبگیرین

و گوشی رو قطع کرد ...

خانم کاویانی ادامه صحبت را اداسازی

کرد و گفت اگر یکبار دیگه تکرار بشه

پرونده کیانا رو میدیم دستش ...

حالا می بخشیمش نه

ببخشینش و...

و اصلا از رو نرفت ...

ادامه صحبت را همه را نقش بازی کرد...

صف تمام شد

و کیانا مثل همیشه وارد کلاس شد

شادو خندون و قبراق و سرحال

به دوستش میگفت

قدم هاش ۱۲۰۰ تا شده ...

و بعد هم تمرین ششم

از فصل دوم ریاضی را حل کرد

زنگ آخر شد

مدرسه اونروز خوش گذشت

کیانا از همان مسیر تازه ای که رفته بود

دوباره برگشت

وارد خانه که شد

سرویسش زنگ زده بود به مادرش

و گزارش اطلاعات کیانا را داده بود

دوتا دروغ هم از خودش در آورده بود....

لای ساندویچ گذاشته بود ...

که کیانا بامن بی ادبی هم رفتار کردو ..

اما مادرش زن عاقلی بود

و رفتار های دخترش را به خوبی میدانست

بنابراین

به روی خود نیاورد ...

وبه این دروغ ها توجهی نکرد ..

کیانا

سلام کرد وارد خانه شد

مادر هم سفره را پهن کرد

و باهم قورمه سبزی خوشمزه ای خوردند

برادر بزرگش میخندید

و باقیمانده پفک را از اوگرفت و خورد

بعد هم دوتایی باهم اسم فامیل بازی کردند

برادرش فورا توپش را آورد

رفتند حیاط

ویک دل سیر

فوتبال بازی کردند

چون همسایه شان

پسر عمویش بود

تقریبا دوسال کوچکتر از کیانا

آن هم وارد بازی شد

و وسط طناب بازی کردند

کیانا

دوباره

به فکر امتحان مسیر جدید تری بود

برای رفتن به مدرسه

این بار برادرش

هم تصمیم گرفت ، مسیر نانوایی

را از مسیر جدید تری برود ...

















آموزش پرورشدانش آموزقورمه سبزیمدرسهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید