ویرگول
ورودثبت نام
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

باطن خشکیده

خشکسالی، با چنگال‌های خشن و بی‌رحمانه‌اش، ده را در چنگ گرفته بود. ابرها، هرچند تیره و سنگین، خسیسانه از باریدن دریغ می‌کردند. چاه‌ها، گویی تشنه‌تر از زمین، آب را یک‌سره بلعیده بودند و جز خشکی و عطش، چیزی باقی نگذاشته بودند.

نامهربانی، چون مهمانی ناخوانده و ناخوشایند، در خانه‌های دل مردم جا خوش کرده بود. گویی “عهد رحمت و مروت” به فراموشی سپرده شده بود. هر کس سر در گریبان خویش داشت و تنها به اندیشه‌ی “مال‌اندوزی” مشغول بود، بی‌آنکه اهمیت دهد این مال از کجا به دست می‌آید. خودخواهی و بی‌توجهی به همنوع، ریشه‌های جامعه را خشکیده بود؛ همان‌طور که بی‌بارانی، زمین را.

در این فضای تیره و خاموش، مسافری قدم به روستا گذاشت. اما “کسی به او اعتنایی نکرد.” نگاه‌ها سرد بود و چهره‌ها بی‌تفاوت. مسافر، کوچه‌های بغض‌آلود را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت تا به میدانچه‌ی روستا رسید. آنجا ایستاد، چشم به جست‌وجوی کسی که شاید “به او خوش‌آمد بگوید و با مهربانی مهمانش کند”، اما هرکس راه خود را می‌رفت و هیچ نگاهی بر او مکث نکرد.

ناگهان، مردی قدبلند با کت و شلوار مشکی، از کوچه‌ای باریک پدیدار شد. گام‌هایش محکم و قامتش برافراشته بود. به مسافر نزدیک شد، با احترام سلام کرد و با رویی گشاده گفت: «مهمان من باش.» ادب و متانتش نشان می‌داد که “آدم حسابی” است. مسافر، از این لطف ناگهانی شگفت‌زده، تشکر کرد و بی‌درنگ همراهش شد.

پس از پذیرایی صمیمانه، مرد میزبان که اکنون می‌دانیم نامش حکمت فلاح است، با لحنی آکنده از تأسف گفت:

«روزگار ما برگشته است. آن‌قدر ناشکری کردیم که وضع‌مان دگرگون شد. این خشکی که می‌بینی، فقط بازتاب خشکی دل‌های ماست. وقتی مهربانی و مروت از بین برود، طبیعت هم جوابش را با خشکی می‌دهد.»

سپس کمی مکث کرد و ادامه داد:

«ای دوست، دوست دارم در خانه‌ام بمانی، اما ممکن نیست. شب را باید در بالای برج وسط روستا بگذرانی.»

مسافر، بی‌هیچ چون و چرایی، با تواضع گفت: «تو به من لطف کردی، هرچه امر کنی، اطاعت می‌کنم.»

با فرود آفتاب و کشیده‌شدن سایه‌ها، هر دو به پای برج بلند روستا رسیدند. نردبانی بلند و فرسوده، زمین را به بالای برج وصل می‌کرد. مسافر از آن بالا رفت. حکمت فلاح، در سکوت شب، با صدایی آرام اما نافذ گفت: «حالا نردبان را بالا بکش تا کسی نتواند بالا بیاید.»

با بالا کشیدن نردبان، روستا در سکوتی سنگین و وحشتناک فرو رفت. مسافر، کنجکاوانه از بالای برج به “خانه‌های کم‌فروغ” پایین نگاه می‌کرد، گویی در پی کشف رازی پنهان بود.

تاریکی همه جا را فرا گرفته بود که ناگهان “صدای چند سگ” از پای برج برخاست. سگ‌ها، یکی پس از دیگری، از کوچه‌ها پیدا شدند و “در اطراف برج تجمع کردند.” گاهی با هم درگیر می‌شدند و “دندان‌های تیزشان” را به یکدیگر نشان می‌دادند. آن‌قدر زیاد بودند که گویی جمعیتی برای امری مهم گرد آمده‌اند.

ناگهان، “یکی از سگ‌ها متوجه مسافر شد.” با پارس‌های پی‌درپی، دیگران را نیز خبر کرد. سگ‌ها، با تمام توان، پارس می‌کردند و بی‌وقفه می‌کوشیدند از دیواره‌ی برج بالا روند. در میان آن‌ها، “سگ سیاه بزرگی” بود که از همه درنده‌تر به نظر می‌رسید و با حرص و ولع بیشتری می‌کوشید بالا بیاید. آن شب، برای مسافر، شبی پر از ترس و اضطراب بود.

با دمیدن سپیده، سگ‌ها آرام گرفتند و کم‌کم در کوچه‌ها پنهان شدند. خورشید با “نوری بی‌رمق” بالا آمد. حکمت فلاح دوباره پیدا شد و گفت:

«رفیق، پله را پایین بده و خودت هم بیا.»

پیش از آنکه مسافر چیزی بپرسد، ادامه داد:

«می‌دانم شب سختی گذراندی. فقط بدان، این باطن بد ماست که شب سگ می‌شود. این نتیجه‌ی همان خودخواهی، مال‌اندوزی و فراموشی مروت است که زمین را هم خشک کرده. وقتی دل‌ها خشک شود، طبیعت هم خشک می‌شود. و وقتی باطن انسان‌ها درنده و خودخواهانه باشد، در تاریکی شب به همان هیئت درمی‌آید. این سگ‌ها، تجسم خشم فروخورده و درندگی باطن ما هستند. این بلا، نتیجه‌ی اعمال خود ماست.»

حکمت فلاح سپس داستان روستا را این‌گونه ادامه داد:

«زمانی بود که ما مردم این دیار، با هم مهربان بودیم و هرچه داشتیم با هم قسمت می‌کردیم. باران رحمت الهی بی‌دریغ بر ما می‌بارید. اما کم‌کم، طمع و خودخواهی در دل‌هایمان ریشه دواند. دیگران را فراموش کردیم و تنها به فکر پر کردن جیب خودمان بودیم. آن‌قدر از خدا و بندگانش دور شدیم که رحمت از ما بریده شد. زمین و دل‌هایمان هر دو دچار خشکسالی شدند. این سگ‌ها وقتی وجدان خاموش می‌شود، سر برمی‌آورند و دیگران را می‌درند.»

حسین زارعی

حکمتداستان کوتاه
۲
۰
حسین زارعی
حسین زارعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید