
زمانی که هنوز بیشتر مردم با آینه آشنا نبودند ، در روستای کوزره چوپان پیری یک روز که زیر آفتاب تند دنبال گله میرفت، ناگهان چیزی برق زد و چشمش را گرفت. نزدیک رفت و دید تکهای آینه شکسته روی خاک افتاده است. خم شد، آینه را برداشت، نگاه کرد و ناگهان خشکش زد:
«یا ابوالفضل! این بابامَه! مرحوم، خودِ خودشه!»
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. سالها بود که پدرش را از دست داده بود و دلش برای او تنگ شده بود. با بغض گفت:
«باباجان! چه عجب... دلم سالهاست برات تنگ شده...»
آینه را با احترام در دستمالی پیچید، مثل جانِ عزیز در بغل گرفت و با نهایت احتیاط به خانه آورد. آن را در صندوقچهای گذاشت و هر وقت دلش برای پدرش تنگ میشد، آرام و یواشکی در صندوق را باز میکرد، آینه را نگاه میکرد و با صدای آهسته میگفت:
«باباجان سلام... حالت چطوره؟ اون دنیا چه خبر؟»
اما این کارها دور از چشم زن چوپان نماند. زن که مدتی بود متوجه پچپچها و قایمکاریهای شوهرش شده بود، با خودش گفت:
«ها! یه خبریه... این مرد کچل من حتماً سر و گوشش میجنبه.»
یک روز که پیرمرد چوپان نبود و دنبال گله رفته بود، زن در صندوق را باز کرد و دید بله! شوهرش با زنی غریبه حرف میزند. از قضا، آن زن هم بداخلاق و اخمو بود! زن چوپان از عصبانیت دود از سرش بلند شد:
«اَه بیغیرت! زن گرفتی و منو خر فرض کردی؟!»
وقتی عصر مرد خسته و کوفته از صحرا برگشت، هنوز ننشسته بود که زنش مثل توپ ترکید:
«مرد حسابی! فردا باید بریم پیش قاضی. من طلاق میخوام. زن گرفتی، بدون اجازه من!»
چوپان که از شدت خستگی پاهایش میلرزید، جا خورد و گفت:
«هاااا؟! زن گرفتم؟! به جون خودت من غیر از تو کسی رو نگرفتم.»
زن فریاد زد:
«دروغ نگو! همین دیروز با چشم خودم دیدم با اون زن غریبه تو صندوقچه ات حرف میزدی!»
مرد با حیرت خندید و گفت:
«زن! کدوم زن؟! اون بابای مرحوممه! هر وقت دلم براش تنگ میشه یه چند کلمهای باهاش حرف میزنم.»
زن پوزخند زد:
«هه! منو خر فرض کردی؟ فردا معلوم میشه کی راست میگه.»
فردا صبح، زن شوهرش را کشانکشان برد پیش قاضی. نفسنفسزنان گفت:
«آقای قاضی! این مرد بیوفا سر من هوو آورده. طلاق میخوام!»
مرد قسم خورد و گفت:
«به خدا آقا، اون زن نیست. پدر مرحوممه!»
زن بلافاصله آینه را از بقچه بیرون آورد و داد دست قاضی:
«خودتون نگاه کنین! این زن غریبهس!»
قاضی آینه را نگاه کرد، لحظهای مکث کرد و بعد زد زیر خنده:
«هاهاها! زن بیچاره... این نه بابای این مرده، نه زنی که بخواد هووت باشه! این فقط یه پیرمرد کچله با ریش بلند، چه قیافه ی بدیم داره ! مردک کچل !عین دیوانههاست!»
زن خشکش زد. چوپان با تعجب لبخند زد. قاضی دستشان را تکان داد و گفت:
«بروید بیرون! وقت منو بیخود نگیرین.»
زن و مرد با هم از اتاق بیرون رفتند. چوپان زیر لب گفت:
«دیدی گفتم بابام بود؟»
زن با غرولند جواب داد:
«بابات باشه یا دیوانه کچل ، از این به بعد من می دانم و تو!