ویرگول
ورودثبت نام
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

تکه آینه دردسر ساز

تکه آینه دردسر ساز
تکه آینه دردسر ساز

زمانی که هنوز بیشتر مردم با آینه آشنا نبودند ، در روستای کوزره چوپان پیری یک روز که زیر آفتاب تند دنبال گله می‌رفت، ناگهان چیزی برق زد و چشمش را گرفت. نزدیک رفت و دید تکه‌ای آینه شکسته روی خاک افتاده است. خم شد، آینه را برداشت، نگاه کرد و ناگهان خشکش زد:

«یا ابوالفضل! این بابامَه! مرحوم، خودِ خودشه!»

اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. سال‌ها بود که پدرش را از دست داده بود و دلش برای او تنگ شده بود. با بغض گفت:

«باباجان! چه عجب... دلم سالهاست برات تنگ شده...»

آینه را با احترام در دستمالی پیچید، مثل جانِ عزیز در بغل گرفت و با نهایت احتیاط به خانه آورد. آن را در صندوقچه‌ای گذاشت و هر وقت دلش برای پدرش تنگ می‌شد، آرام و یواشکی در صندوق را باز می‌کرد، آینه را نگاه می‌کرد و با صدای آهسته می‌گفت:

«باباجان سلام... حالت چطوره؟ اون دنیا چه خبر؟»

اما این کارها دور از چشم زن چوپان نماند. زن که مدتی بود متوجه پچ‌پچ‌ها و قایم‌کاری‌های شوهرش شده بود، با خودش گفت:

«ها! یه خبریه... این مرد کچل من حتماً سر و گوشش می‌جنبه.»

یک روز که پیرمرد چوپان نبود و دنبال گله رفته بود، زن در صندوق را باز کرد و دید بله! شوهرش با زنی غریبه حرف می‌زند. از قضا، آن زن هم بداخلاق و اخمو بود! زن چوپان از عصبانیت دود از سرش بلند شد:

«اَه بی‌غیرت! زن گرفتی و منو خر فرض کردی؟!»

وقتی عصر مرد خسته و کوفته از صحرا برگشت، هنوز ننشسته بود که زنش مثل توپ ترکید:

«مرد حسابی! فردا باید بریم پیش قاضی. من طلاق می‌خوام. زن گرفتی، بدون اجازه‌ من!»

چوپان که از شدت خستگی پاهایش می‌لرزید، جا خورد و گفت:

«هاااا؟! زن گرفتم؟! به جون خودت من غیر از تو کسی رو نگرفتم.»

زن فریاد زد:

«دروغ نگو! همین دیروز با چشم خودم دیدم با اون زن غریبه تو صندوقچه‌ ات حرف می‌زدی!»

مرد با حیرت خندید و گفت:

«زن! کدوم زن؟! اون بابای مرحوممه! هر وقت دلم براش تنگ می‌شه یه چند کلمه‌ای باهاش حرف می‌زنم.»

زن پوزخند زد:

«هه! منو خر فرض کردی؟ فردا معلوم می‌شه کی راست می‌گه.»

فردا صبح، زن شوهرش را کشان‌کشان برد پیش قاضی. نفس‌نفس‌زنان گفت:

«آقای قاضی! این مرد بی‌وفا سر من هوو آورده. طلاق می‌خوام!»

مرد قسم خورد و گفت:

«به خدا آقا، اون زن نیست. پدر مرحوممه!»

زن بلافاصله آینه را از بقچه بیرون آورد و داد دست قاضی:

«خودتون نگاه کنین! این زن غریبه‌س!»

قاضی آینه را نگاه کرد، لحظه‌ای مکث کرد و بعد زد زیر خنده:

«هاهاها! زن بیچاره... این نه بابای این مرده، نه زنی که بخواد هووت باشه! این فقط یه پیرمرد کچله با ریش بلند، چه قیافه ی بدیم داره ! مردک کچل !عین دیوانه‌هاست!»

زن خشکش زد. چوپان با تعجب لبخند زد. قاضی دستشان را تکان داد و گفت:

«بروید بیرون! وقت منو بیخود نگیرین.»

زن و مرد با هم از اتاق بیرون رفتند. چوپان زیر لب گفت:

«دیدی گفتم بابام بود؟»

زن با غرولند جواب داد:

«بابات باشه یا دیوانه کچل ، از این به بعد من می دانم و تو!

داستان کوتاه طنز
۲
۰
حسین زارعی
حسین زارعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید