
زمانهای نه چندان بسیار دور در یکی از روستاهای شراء، روستای کوزره سه برادر زندگی میکردند به نامهای «ممل» و «شمل» و «خمل». این سه برادر بعد مرگ باباشون «مشممد» هرکدام دارای مزرعهی سبز و خرمی به ارث برده بودند که در آن به کشت و زرع میپرداختند.
ولی یکی از آن برادران صاحب مزرعهای بود که محصولی بهتر و زیادتر از سایر مزارع میداد؛ گویی برکت آسمان فقط بر این قطعه زمین فرود آمده بود.
به همین جهت هرکدام از برادرها ادعای مالکیت آن مزرعه را داشتند و برای آنکه حرف خویش را ثابت کرده و صاحب مزرعه مزبور بشوند به هر کاری دست میزدند و و هر چند مدت یکبار هم با بیل و یابا سر همدیگر را شکسته برای شکایت و صلح کلی پول به پاسگاه و دادگاه می دادند. این درگیریهای دهقانی، آسایش را از مردم کوزره گرفته بود و هر روز صدای فریاد و جار و جنجال از مزرعهی مورد نزاع به گوش میرسید.
آنها پس از مدتی متوجه شدند که خودشان به تنهائی نمیتوانند گره آن مشکل را بگشایند و بهناچار شکایت به نزد قاضی قهاوند بردند؛ اما قاضی هم پسازاینکه حرفهای آنها را شنید و کلی سر و ریشش را خاراند نتوانست رأی مناسب بدهد و درنتیجه دعوی آنها بر سر مزرعهی مزبور همچنان باقی ماند.
این وضع ادامه داشت تا سرانجام روزی آنها به نزد قاضی جدیدی که تازه به قهاوند وارد شده بود و به کارها و شکایات مردم رسیدگی میکرد رفتند و هرکدام ماجرای دعوی خویش را برای قاضی شرح دادند. قاضی که مردی دانا و جهاندیده بود، پس از نوشیدن یک استکان چای غلیظ، فکری کرد و گفت:
– بسیار خوب، من دربارهی این موضوع فکر میکنم و روز بعد شما به اینجا بیایید تا نتیجه را به شما اطلاع بدهم.
سه برادر قبول کردند و سوار موتورهای پرسر و صدای خود شده و آن روز به خانههای خود برگشتند. قاضی تمام آن روز و شب بعد را دربارهی این موضوع فکر کرد.
روز بعد سه برادر صبح خیلی زود از خانه خارج شدند وسوار ماشین میرزا مراد شده و به نزد قاضی رفتند. قاضی نگاهی به آنها انداخته و گفت:
– من دربارهی شماها و مشکلی که برایتان پیش آمده خیلی فکر کردم.
ممل، که بیتابتر از بقیه بود، گفت ممنون آقای قاضی که فکر هم می کنی.
شمل با لحنی سرشار از بیاعتمادی گفت:
–جناب قاضی بهتر بود کمتر فکر میکردید. چون فکر زیاد، آدم را خسته و پیر میکند و مثل درس خواندن مغز آدم را پوک می کند.
قاضی از روی عینکش نگاهی به وی انداخت و در دنبالهی سخنان خویش اضافه کرد:
– بله من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی راحت میتوانم دراینباره تصمیم بگیرم.
او لحظهای سکوت کرد و سپس گفت:
– به نظر من زمین بهتر از آنِ کسی است که از سایرین احمقتر باشد. حال شما بگوئید کدامیک از آن دیگری احمقتر هستید؟
«ممل» برادر اولی با اشتیاقی عجیب و غریب برای اثبات حماقتش گفت:
– من… من… قربان … من هالوترین مردی هستم که شما تابهحال دیدهاید.
قاضی با حیرت به وی نگریست و گفت:
– چطور؟
ممل گفت:
– هااا … حالا گوش کنید تا همهچیز را برایتان بگویم.
او قدری سکوت کرد و سپس در دنبالهی حرف خود اضافه کرد:
– بله من احمقترین مرد روی زمین هستم، سال آقای کاغذ پاره 40 راس کوسفند داشتم و همه را فروختم 20 ملیون و در بانک کشاورزی قهاوند سپرده کردم. البته به امید این که اون ماشین خوشگله در قرعه کشی به اسم من در بیاد.
قاضی سر تکان داد و درحالیکه لبخندی تلخ بر لبانش بود گفت هااا یادمه رو داربست جلو بانک یه پراید بود.
ممل ادامه داد بله آقای قاضی قسم به سرتان من طی هشت سال 13 ملیون از بانک سود گرفتم با پول خودم شد 33 ملیون بعد پشیمان شدم می خواستم گوسفندان خودم را دوباره داشته باشم با این پول فقط 5 گوسفند توانستم بخرم 35 گوسفند مرا دولت و بانک دزدیده بودند حالا پشم کشکش به کنار. … مردم کوزره بشدت مرا مسخره می کنند و می گویند احمق ها در ایران پولشان را بانک می گذارند یا در خانه نگهداری می کنند. تو بگو آیا احمق تر از من کسی وجود داره ؟
قاضی سرش را جنباند و گفت بله احمق تر از تو کسانی هستند که در قرعه کشی خانوادگی شرکت می کند پولشان را می دهند دست یه عده نه نه … آیا بدن آیا ندن...
خمل گفت آقای قاضی ترانه خواندی نگو نفیمیدم.
قاضی لبخند زد و گفت:
– نه! بهراستیکه ممل تو احمقترین مرد روی زمین هستی و من فکر میکنم که باید مزرعه را به تو بدهیم.
اما در همانوقت شمل برادر دوم قدمی به جلو نهاده و گفت:
– ولی جناب قاضی من احمقتر از ممل هستم. و سینهی خود را جلو داد تا این امتیاز را از برادرش برباید.
قاضی با تعجب به چهرهی او نگریست و گفت:
– چطور چنین چیزی ممکن است؟
شمل لبخندی زد و گفت:
– حال گوش کنید تا دلیل حماقت بیشتر خود را برای شما شرح بدهم.
قاضی دستی بهصورت خود کشید و گفت:
– خوب بگو ببینم تو چه کار احمقانهای انجام دادهای؟
شمل لبخند احمقانهای زد و گفت زمان همان یارو که ممل گفت بانک ها سکه طلا حراج می کردند:
– 850 هزار تومان من رفتم دور میدان امام همدان ، یونجه تازه فروخته بودم صف واستادم نوبتم که شد یارو کارمند بانک سکه هارو جلو گذاشت گفت خب شیه ؟بنال بینم چند تا موخوای ؟ بعد رو به قاضی کرد و گفت آقای قاضی بخدا ثروت این کشور را مثل حلوای مرده پخش می کردند من احمق گفتم دویست سکه او گفت باشه حولم نکن الان بشت میدم. شمرد و داد.
من به خانه برگشتم زنم با مایتابه زد سرم گفت مرد تو احمقی ولی فکر نمی کردم دیوانه هم باشی این چه کاریه تو کردی اگر ضرر کنی من می دانم جد و آبادت.
خلاصه آقای قاضی بعد یک ماه من از هر سکه 50 تومن سود کردم یعنی هر سکه فروختم 900 تومن مثل خر کیف می کردم.
قاضی زیر لب گفت احمق.
جناب قاضی! چشمتون روز بد نبینه از همان روز سکه قیمتش بالا رفت و بالا رفت همین الان که در حضور شما هستم هر سکه قیمتش … و در یک حرکت نمایشی، خواست گوشیش را دربیاورد تا قیمت را لحظه ای نگاه کند اما جلو در دادگاه نگهبان گوشی را از او گرفته بود بنابر این گفت 118 ملیون.
قاضی که از داخل لبتاب قیمت را می دید خندید و با لحنی پر از شیطنت گفت برو بالا.
شمل خواست بره طبقه بالا قاضی گفت احمق قیمت را گفتم.
شمل گفت حال جناب قاضی! به من بگوئید آیا احمقتر از من کسی هست؟
قاضی فکری کرد و دستی بهصورت خود کشید و عینکش را جابجا کرد و گفت:
– خیر من فکر نمیکنم احمقتر از تو کسی پیدا بشود خب تورمه.
شمل گفت آقای قاضی این تفرم که گفتی یعنی چی؟
قاضی فقط خندید.
در همانوقت برادر سوم خمل قدم به میان نهاد و گفت:
– خوب جناب قاضی حالا خودتان قضاوت بفرمائید آیا این دو نفر که خودشان به حماقت و نادانی خویش اقرار دارند میتوانند مزرعهی بزرگ و پر محصولی را اداره کنند. او با غروری ساختگی به دو برادرش نگریست.
قاضی گفت:
– خوب منظورت چیست؟
برادر سوم خمل گفت:
– جناب قاضی! شما باید آن مزرعه را به من بدهید. تاکنون هیچ کار احمقانهای انجام ندادهام چون اصلا من کاری نمی کنم فقط در کوچه نشسته و مردم را مسخره می کنم و بهخوبی میتوانم از مزرعهی مزبور نگهداری کنم.
دو برادر دیگر ناگهان فریاد زدند:
– این درست نیست، قاضی خودش گفته که به احمقترین ما مزرعه را خواهد داد.
سه برادر پس از این حرف با یکدیگر شروع به کتککاری کردند و بر سر و روی هم مشت های محکم زدند چون بیل و یابا نبود. صدای ضربات مشت و فحشهای روستایی فضای دادگاه را پر کرد.
قاضی و سربازها بزور آنها را جدا کرد و در حالی که از شدت خستگی تکیه به پشتی صندلیاش میداد، گفت:
– به نظر من هر سهی شما هالو و نادان هستید. چون اگر عقل درست وحسابی داشتید میدانستید که نباید با یکدیگر دعوا کنید. آخر شما هر سه با یکدیگر برادر هستید و برادرها هم همیشه باید پشتیبان یکدیگر باشند و بنابراین من دستور میدهم که از این به بعد هر سه نفر از آن مزرعه استفاده کنید و سعی کنید هرگز اختلافی با یکدیگر پیدا نکنید و یادتان باشد در این کشور هیچ چیز نفروشید حتی عنبر نسا و هر چیزی از امروز بخرید بهتر از فرداست.
هر سه برادر برای قاضی مثل مدرسه ابتدایی دست زدند و خمل که سواد کمی داشت روی میز گَرد گرفته قاضی با انشگشت نوشت صد آفرین.
سه برادر که تازه فهمیده بودند تا آن روز اشتباه میکردهاند از قاضی تشکر کردند و صورت یکدیگر را بوسیدند و بهسوی خانههای خویش به راه افتادند و از آن به بعد همانطور که قاضی گفته بود هر سه در آن مزرعه کار میکردند و هر سه بهطور مساوی از محصولات آن بهرهمند میشدند و مهمتر از هرکاری، هی انبار می ساختند و از برنج و قند گرفته تا لاستیک ماشین و … خریده و انبار می کردند. شاید حماقت در ایران تنها راه بقا بود.