ویرگول
ورودثبت نام
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

گل خاتون دختر قهرمان

گل خاتون
گل خاتون

سارا با دل‌چرکینی از روزگار زنان و دختران روستا آه کشید و گفت:

ـ چرا دختران این‌همه ضعیف‌اند؟ چرا مردها آن‌ها را چون کنیز دربند خود می‌خواهند؟

ماه سلطان لبخند آرامی زد، نگاهی ژرف به سارا انداخت و گفت:

ـ نه دخترم، همه‌چیز این‌طور که تو می‌گویی نیست. همیشه زنانی بوده‌اند که پا به پای مردان ایستاده‌اند، حتی شجاع‌تر و نترس‌تر. یکی از آن‌ها گل‌خاتون بود.

چشمان سارا برق کنجکاوی گرفت:

ـ گل‌خاتون؟ قصه‌اش را برایم بگو.

ماه سلطان اندکی سکوت کرد، سپس با احترام گفت:

ـ همین نزدیکی، در روستایی کنار «کوزره»، قلعه‌ای نیمه‌کاره جا مانده. سال‌ها پیش، ارباب ده، غلامعلی‌خان، مردی سخت‌دل و خون‌ریز بود. رعیت بی‌پناه را وادار می‌کرد که روز و شب کار کنند؛ سنگ بر سنگ بگذارند تا قلعه‌ای مستحکم برایش بالا برود. هیچ‌کس از ظلم او در امان نبود. هر چند روز یک‌بار می‌آمد، کار را وارسی می‌کرد و اگر اندکی کوتاهی می‌دید، بی‌رحمانه تنبیه می‌کرد؛ بعضی را فلک می‌بست، چوب بر پایشان می‌کوبید تا خون جاری شود. اگر کسی جرئت اعتراض داشت، او را سر و ته در چاه می‌آویخت و می‌گذاشت تا جان بدهد. چندین مرد این‌گونه به کام مرگ رفتند و خانواده‌هایشان فقط جنازه تحویل گرفتند.

ماه سلطان ادامه داد:

ـ در همان روزگار، دختری بود به نام گل‌خاتون؛ دختری جسور و بی‌باک. یک صبح زود، وقتی مردان به کار قلعه مشغول بودند، او چادرش را به کمر بست و پای دیوار قلعه رفت. گل می‌ساخت، گل را با دستان خودش برمی‌داشت و به بنّا می‌داد. مردان از دیدنش در شگفت شدند. بعضی سر تکان می‌دادند و می‌گفتند: «این کار از شأن دختر نیست. به خانه‌ات برگرد. ما نمی‌خواهیم ناموسمان زیر دست ارباب کار کند. ستم ارباب برای ما کافی است.»

اما گل‌خاتون گوش به سخن هیچ‌کس نداد. چند روزی همچون مردان، و گاه بهتر از آنان، کار کرد.

تا اینکه روزی غلامعلی‌خان برای سرکشی آمد. کارگران همه از حرکت بازماندند. چشم‌ها به گل‌خاتون بود. او بی‌درنگ چادر از کمر باز کرد، بر سر انداخت و صورت پوشاند.

ارباب با پوزخندی زهرآگین گفت:

ـ ضعیفه! میان این همه مرد فقط من نامحرم بودم که روی پوشاندی؟

گل‌خاتون آرام اما محکم گفت:

ـ کدام مرد؟ من اینجا مردی نمی‌بینم.

سکوتی سنگین بر جمع افتاد. ارباب خنده‌ای تحقیرآمیز سر داد:

ـ یعنی این همه جوان و مرد روستا مرد نیستند؟

گل‌خاتون نگاهش را به کارگران دوخت و با دست به آن‌ها اشاره کرد:

ـ اگر مرد بودند، ظلم آدم پستی چون تو را به جان نمی‌خریدند!

خنده بر لبان خان خشکید. همان دم، سخن گل‌خاتون چون آتشی در جان جوانان افتاد. خون غیرتشان به جوش آمد. ناگهان فریادها برخاست، بیل و کلنگ‌ها بالا رفت و مردم بر خان و نوکرانش تاختند. آن‌قدر زدند که غلامعلی‌خان و دار و دسته‌اش بر خاک افتادند و جان دادند.

ماه سلطان با نگاهی پرمعنا گفت:

ـ آن روز، مردم گل‌خاتون را با احترام به خانه بازگرداندند. او با شجاعتش مردان را بیدار کرد، ریشه‌ی ظلم را کند و نشان داد که زن بودن یعنی قدرت، یعنی برافروختن چراغ امید در تاریکی ستم.

داستان کوتاه
۲
۰
حسین زارعی
حسین زارعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید