ویرگول
ورودثبت نام
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
حسین زارعی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

یا بیر بَله، یا بیر بَله

.
.

در کوزَره مرد ساده‌دلی زندگی می‌کرد به اسم شُوقعلی. زنش زرنگ و بد جنس بود. یک روز که می‌خواست شوهرش را دست‌به‌سر کند، گفت:

– «شُوقعلی! میری شهر و برای خانه زرچوبه می‌خری.»

شُوقعلی سرش را خاراند و گفت:

– «خُب... چقدَر بخرم؟»

زن دو مشت خودش را جلو گرفت و گفت:

– «یا بیر بَله... یا بیر بَله! یعنی یا این‌قدر، یا این‌قدر!»

چون خوب می‌دانست که شوهرش فراموش‌کار است، سفارش کرد:

– «وقتی داری میری به سمت شهر، هی زیر لب تکرار کن: یا بیر بَله، یا بیر بَله! تا یادت نره.»

شُوقعلی راه افتاد. همان‌طور که می‌رفت، مدام زیر لب می‌گفت:

– «یا بیر بَله، یا بیر بَله... یا بیر بَله...»

تا رسید به روستای گاوخانه. مردی که کنار دیوار نشسته بود او را دید، جلو آمد و گفت:

– «مرد حسابی! دیوونه شدی؟ این چه راه رفتنه؟ سرتو بالا بگیر، مثل آدمیزاد راه برو!»

شُوقعلی سرش را بالا گرفت و همین‌طور قدکشیده راه افتاد. غافل از اینکه کشاورزی زیر درخت خوابیده است، با لگد رفت روی شکم او. کشاورز بلند شد، با عصبانیت شُوقعلی را به باد کتک گرفت و گفت:

– «از این به بعد خم شو و با احتیاط و آرام راه برو، تا ببینی کجا قدم می‌ذاری!»

شُوقعلی، این بار خمیده و آرام راه افتاد.

وقتی به روستای نِشَر رسید، همان شب دزدی آمده بود و انگورهای باغی را زده بود. صاحب باغ که از قضا کشیک می کشید، چشمش به شُوقعلی افتاد؛ او را دید خمیده و یواش در حال عبور است. فکر کرد خود دزد است، با بیل پرید بیرون و تا می‌خورد کتکش زد. شُوقعلی فریاد زد:

– «به خدا من نبودم!»

صاحب باغ گفت:

– «اگه راست می‌گی، از این به بعد شاد و خندان برو، تا کسی بهت شک نکنه!»

شُوقعلی ، همین‌طور رقص‌کنان و دست‌افشان راه افتاد.

به روستای آب‌هندو رسید. مردم در آنجا جنازه‌ای را با تابوت تشییع می‌کردند. همین‌که چشمشان به شُوقعلی افتاد که شاد و رقصان می‌گذرد، عزاداران ریختند سرش، چنان زدند که از هوش رفت. پیرمردی جلو آمد و گفت:

– «بیچاره! نمی‌بینی عزاداریه؟ از این به بعد هر جا رفتی گریه کن، مثل عزادارا!»

شُوقعلی به‌زور خودش را جمع‌وجور کرد و گریه‌کنان راه افتاد.

تا رسید به روستای سیاه‌کمر. اتفاقاً آن روز عروسی بود و مردم با ساز و دهل به دور داماد و عروس می‌رقصیدند. همین‌که شُوقعلی را دیدند که وسط شادی گریه‌کنان رد می‌شود، دوباره جمع شدند و تا توانستند کتکش زدند!

این‌طور شد که شُوقعلی قاطی کرد، راه همدان را گم کرد و سر از ملایر درآورد. چند ماهی این‌طرف و آن‌طرف پرسه زد، نه می‌دانست کیست و نه از کجاست.

آخر سر که کمی به خودش آمد، یادش افتاد باید برگردد کوزَره پیش زنش. با هزار زحمت خانه‌اش را پید

داستان کوتاهطنز
۲
۰
حسین زارعی
حسین زارعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید