ویرگول
ورودثبت نام
مسعود حیدری
مسعود حیدری
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

این ورژن از زندگیمو بیشتر دوست دارم.

سه روزی میشه که گیاهخواری رو شروع کردم.

احساس سبکی میکنم، البته باشگاه هم میرم.

دوتا قدم برداشتم که حالمو کمی بهتر کرد.

گاهی اوقات مود پایین و حال بدیو تجربه میکنم.

اما امیدم به زندگی بیشتر شده.

آره گاهی جنگیدن بهت انگیزه ادامه دادن میده، حتی اگر سلاحی جز شمشیر شکسته نداشته باشی..!

خیلی توی کارام با مانع شاخ به شاخ میشم..

اما راهی جز ادامه دادن ندارم.

دردناکه،خیلیم دردناکه، اما باید ادامه داد!

تمرکز ندارم، درسارو بسختی پاس میکنم یا میمونه برای ترم های بالاتر!

هیئت رو هم دیشب نموندم..

راستش اینروزا زیادی شیطان رو میبینم.

احساس میکنم تاریکی بخشی از زندگی منه، برای همین دیگه با این موضوع مشکلی ندارم..!

امروز رها کردم هرکسی رو که بُت ساخته بودم ازش برای خودم.

اگر با مانع روبرو نشم، فکرای اقتصادی زده بسرم..

میگذرونم این روزارو..

راستش ناامیدی و کرخی باعث میشه درست تمرکز نکنم و هی عوض کنم هدفمو..

دیگه بودن یا نبودن کسی برام نتنها مهم نیست، خنده دار هم شده.

سرموضوعی خورد شدم و خورد شدم و خورد شدم..

انقدر خورد که تکه تکه وجودم دوباره بهم پیوند خوردن و منی جدید ساختن..!

منی که قوی تر از گذشته است.

بنظرم دارم کارما پس میدم..!

چون اینهمه مشکل که طبیعی نیست..

ی سری عتیقه داشتم که دیروز دادمشون به مادر بزرگم، چون از خودش گرفته بودم.

دیگه زیر خاکی هم که باشن برام، میدمشون میره..!

درسته فریک اون شب و شبای تلخ گذشته، هنوز مونده روم ولی قوی تر شدم.

نه خیانت،نه مرگ کسی،نه بودن یا نبودن کسی، نمیتونه منو دوباره بشکونه و ریزریزم کنه مثل اون شب ها.

از فضای اینجایی که زندگی میکردم و میکنم، همیشه فراری بودم.

الآن همون آرامشیو دارم که هرجایی غیر از اینجا میتونست داشته باشم..!

شبا نشخوار فکری میاد سراغم، زورشوهم میزنه اما دیگه عادی شده برام..!

میشینم و چشمامو میبندم و توی تاریکی خودمو غرق میکنم..

تاریکی همون تاریکیه، اما دیگه برام تلخ و ناگوار نیست.

باخودم تکرار میکنم که مرگ حق، خیانت و رفتن و کات کردن هم بخاطر بودن ی فرد بهتر بوده..!

بقول استاد شیمی دانشکده کناریمون، پیوند ها زمانی گسسته میشوند که پیوندی جدید شکل بگیرد..

پس چرا با چیزایی بجنگم که زورم نمیرسه!؟

وقتایی که مودم پایئن میرم توی لاک خودم و هروقتم حالم بهتر بود مینویسم یا کتاب میخونم یا با دوستام میزنم بیرون.

فقر و شکست های متوالی دوبال پرواز به عمق تاریکی درونم بودن، تا خودم رو پیدا کردم...

دلنوشته ای برگرفته از هم صحبتی با دوست خوبم وارطان.

دوستزندگیتمرکزدلنوشتهخلسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید