از کودکی دائما خورد شدن و نرسیدن.
از دست دادن هرچه که داشته است.
طرد شدن توسط مهم ترین افراد زندگی.
او درخود حس عجیبی به همکلاسی اش احساس میکرد..
کم کم داشت عاشق میشد،هرروز دلباخته تر از دیروز...
رفته رفته رابطه گرمی بینشان شکل گرفت و همه چیز خوب پیش میرفت.
ساعت 9 شب بود که حس درونیشو به همکلاسی اش گفت..
من دیگه احساس تنهایی نمیکنم..
من دیگه احساس بدشانسی نمیکنم..
من دیگه حالْ بدی رو تجربه نمیکنم..
درست زمانی که در چشمانش اشک حلقه زده بود،همانطور که داشت به صحبت های او گوش میداد به یکباره گفت ما بدرد هم نمیخوریم..!
و درست زمانی که بهترین حال خودش را بروز میداد و بهترین حس دنیا را تجربه میکرد،بدترین جمله و بدترین حس را شنید و شکست...
آره درست همزمان با ساعتی که همه زباله را دور می اندازند ( سطل زباله) دور انداخته شد..!
و از اولین روز طرد شدنش،حس یک زباله را داشت...
و اینگونه بود که با کارخانه جوکر سازی آشنا شدم...
ادامه دارد...