ویرگول
ورودثبت نام
مسعود حیدری
مسعود حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

پیرترین جوان این حوالی..

از کودکی دوست داشت بهترین باشه،حق داشت چون از کودکی با بدترینا بزرگ شده بود.

جوانی بود احساسی و پراشتیاق.

رفته رفته بانادیده گرفته شدن و نشنیده شدن حرفاش احساس کرد باید توی لاک خودش بره و هیچ حرفی رو به هیچکس نگه..!

پدربزرگ پولداری داشت و مردم روستا بخاطر وضع مالی خوب پدر بزرگش با وارطان حسادت میکردن!

همه میگفتن چرا تنبل؟

چرا نمیره سرکار؟

آخه وارطان با مادرش زندگی میکرد و ارتباط چندانی با پدر و پدر بزرگش نداشت.

با همسن و سال های خودش ارتباط نداشت!

همیشه دنبال کارای بزرگ بود..

میرفت سمت معاملات ملک،روز به روز معروف تر و روبه پیشرفت بود..

همه تعریفشو میکردن،قبطه میخوردن بحالش..

درست زمانی که داشت اوضاع رو سروسامان میداد همه چیز به یکباره بهم ریخت..!

بدهی روی بدهی..

فکر سربار بودن و ناتوان شدن مغز اونو به نابودی میکشید..

سرکوفت میشنید..

معنویاتی که همه به اون میشناختنش بی معنا شده بود..

دیگه آرامشی نمونده بود براش که بقیه بهش حسادت کنن..

درسش رو نمیتونست درست بخونه و ترم قبل دانشگاهش رو مشروط شده بود..!

او میگفت در کودکی بخاطر مشاجره پدر و مادرش ،شبا تا صبح بخود میلرزید..

حال اومانده و زخمهای بیشمار برپیکر روح!

نظام روانی درحال زوال!

وخودی که از همه کس فراریست،بخصوص خود!

و دائماً این جمله را تکرار میکرد،من پراز عبرتم،اما بی تجربه!


ادامه دارد...

پدرپدر بزرگشکودکیتنهاترین سردارمن پر از عبرتم اما بی تجربه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید