وقتی از در وارد شدم رفتم تا روی صندلی بشینم
ناگهان چشمم به یه مرد بی خانمان با روی سیاه برخوردم
دیدم که برای خودش نشسته کنار پنجره به بیرون نگاه میکرد تو چشماش غم خاص بود
یه غمی که داره داد میزنه اشتباه کردم کاش میشد برگردم به عقب تا مسیر زندگیمو تغییر بدم
بعد از اینکه اتوبوس حرکت کرد بیشتر به بیرون خیره شد و همینطور غم توی چشم هاش بیشتر شد
بنظرم همه میتونستن غم توی چشماش رو ببینن یا حتی غمش رو حس کنن ولی اگه کسی هم میفهمید چه فایده ای داشت براش؟
مسیرش اشتباه انتخاب شده بود
نه فقط مسیر اون بلکه خیلی های دیگه مثل کسی که از کارش راضی نیست و جرات بیرون اومدن هم نداره
یا مثل اونی که کسی رو که دوست داشته و یه روزی با بی رحمی ترکش کرده و حالا پشیمونه یا...........
یا شایدم من اشتباه میکنم راجب این مرد!!!!
شایدم بخاطر یکی که دوستش داشته اینجوری شده چون به جز مسیر اشتباه فقط عشقه که میتونه اینجوری آدم رو نابود کنه
جوری که از درون داشت نابود می شد خیلی واضح بود از تو چشماش میتونستم بخونم داره داد میزنه کمک
یکی کمکم کنه من مسیرمو گم کردم من اشتباه کردم
ولی فقط از درون بود که میتونست بگه کمکم کنید چون میدونستم غرورش نمیزاره با صدای بلند بگه
از اینکه مردم به چشم یه کارتون خواب بهش نگاه میکردن خسته شده بود ولی کاری هم نمیتونست کنه
همینجور که ایستگاه ها میگذشتن و مردم میرفتن و میومدن اون هنوز هم خیره به پنجره بود و براش مهم نبود ببنه کی کنارش نشسته
میدونست که الان فقط نیاز به معجزه داره و این هم میدونست کسی نمیتونه بهش کمک کنه
رسیدم به ایستگاهی که باید پیاده میشدم
موقعی که داشتم میرفتم پیاده بشم چشماشو کامل تر دیدم
و از اون چیزی که فکر میکردم بیشتر غم داشت
و بلاخره به این موضوع رسیدم که چشم ها حرف میزنن
فقط باید با دقت نگاهشون کنی
ولی اگه یکم سطحی نگاه کنیم به موضوع یه کم شبیه خودمونه
ما هم بعضی جاها اشتباه رفتیم
خیلی وقت ها نیاز به کمک داشتیم ولی به کسی نگفتیم
چقدر تو دلمون غم هامون رو پنهون کردیم تا کلا چیزی دیگه نتونه خوشحالمون کنه
و چقدر همه دنبال یکی بودیم که بتونه از چشم هامون غممون رو بفهمه بدون اینکه خودمون چیزی بگیم
ولی هیچوقت نشد .....
بعد از اینکه پیاده شدم چشماش تو ذهنم موند و اونشب خیلی فکر کردم و راستیتش یکی از غمناک ترین چیز هایی بود که تو زندگیم دیدم .