تازگیها وقتی هژیر گوش میدم، این بیت از شعر آهنگش که دست برقضا هنر دست روح پرطراوت مولاناست، مدام توی ذهنم تکرار میشه:
و آنک سوگندِ من و توبهام بشکست کجاست
منم طبق یه آیین نانوشته با خودم، قرار بود توی یه حالت آرمانی تا ۱۰ سال دیگه هم اهلی نشم و اهلی نکنم اما مگه وقتی آقای گربه بهم گفت:
بی نظیرترین دختر دنیا، اجازه میدی دوستت داشته باشم؟
میشد به عهد با خود و منطق و آرتمیس ابدی بودن فکر کرد؟
اغلب آدمها برای آینده، برنامههای رنگی رنگی میچینن و من از حجم بیاعتمادی به خودم و مسیر زندگیم یا برنامهای نمیچیدم یا اگر هم تصوراتم بهم غلبه میکرد، نهایتا خودم رو زنی تصور میکردم که مستقل و به تنهایی زندگی میکنه، یه گربه پشمالو، یه کتابخونه مملو از کتابهای فانتزی و جنایی و یه پلی لیست گوش نواز از اِبی، گروه چارتار و... داره. به علاوهی گلدونهاش که تنها همخونههاش بودن.
اما الان، یه وقتایی به خودم میام و میبینم دارم خودم رو با پوشیدن پیراهنهای رنگای پاستلی با گلهای ریز بابونه و... توی خونهی خودم و یار تصور میکنم، درحالی که یه کیک خوشمزهی توت فرنگی پختم و در کمال بدجنسی، با یه چهرهی شبیه گربهای که خودش میدونه چه شکلیه، یار رو مجبور کردم ریخت و پاشهای بعد کیکپزی رو خودش جمع کنه :)))
توی اغلب خیالاتم، یه دختربچهی شرورم، اصلا مگه اصلش همین نیست؟! مگه یار نباید به حدی یار باشه که راحت بتونی جلوش کودک باشی؟ (باز یار اومد توی ذهنم و من رشتهی افکارم رو از دست دادم!) داشتم میگفتم، توی یکی از تصویرسازیهام از آینده، یه اتاق رو مخصوص مطالعه گذاشتیم+ یه میز بزرگ که پشتش ۲تا صندلیه، از این تختهسیاههای کوچولوی فانتزی هم گذاشتیم که مشخص کنیم از چه ساعتی تا چه ساعتی درگیر کار یا درس خوندنیم تا بینش تمرکز هم رو بهم نزنیم و من بین کار یار، میو میکنم تا حواسش از سمت کارهای جدیش، به من جلب بشه :)))
اوایل فکر میکردم این حجم تغییرات توی خیالاتم از آینده، ترسناکه. اما الان یه طورهایی دوسش دارم!
انگار هر چیزی که بهش متعلق باشه رو دوست دارم!
اگه همین الان ازم بپرسن پر رنگترین آرزوت چیه؟ یا اگه اصلا غول چراغ جادو فقط یه شانس برای آرزو کردن بهم بده، ازش قد کشیدن و تنومند شدن درخت مهر بین خودم و یار رو میخوام...
آه عزیزمن، میدونی که ذهن من چقدر افسارگسیختست و تا چه بازههای زمانیای میتونه پیشروی کنه؟
بهت گفته بودم خودم و خودت رو توی دوران فصل زمستون زندگیمون تصور کردم؟ اون موقعی که دیگه موهامون رنگ برفه و ممکنه دستهامون مثل حرکتشاخهها توسط باد، بلرزن.
از قهوهخوردن، به سمت دنیای دمنوشها هدایتت کردم چون به کافئین آلرژی دارم، ۲تا ماگ پر از دمنوش آوردم، تو موهام رو میبافی و منم برات از روزهای جوونیمون قصه میبافم...
تو را می خواهم
برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییم
تو را می خواهم برای چای عصرانه
تلفن هایی که می زنند
و جواب نمی دهیم....🕊