خیلی حالم بد بود با هیایوی بچه ها ،بدترم میشد بدون اینکه کسی بفهمه از طبقه بالا کاپشنم را برداشتم و برگشتم زیر زمین تا یه چیزی بخورم و برم طبق همیشه غذای مامان حاضر بود و من بدون اجازه تو ضرف کشیدم و خوردم،بدون درنظرگرفتن اینکه مهمان ها راجبم چه فکر میکنن از خونه زدم بیرون تو حال وهوای خودم بودم ،به زمین و زمان داشتم گله میکردم واقعان ناراحت بودم داخل خیابان یادگار راه میرفتم وبا خودو ای تکرار میکردم که عادلانه نیست،
اما با این حال میدونستم نصف مشکلاتم بخاط تصمیم های خودم است اما اون نصف دیگه بخاطر ننه و بابای که هوامو نداشتن یک دفع بغض گلوم و گرفت از این همه بدبختی که داشتم و زدم زیر گریه همینطور راه میرفتم و اشک میریختم
اخه فهمیدم مامانم میدونه چه اتفاقی برام افتاده اما براش مهم نیستم (۵سال قبل)
صبح زود با ویبره گوشی قدیمی و ساده هم بیدار شدم وسریع پریدم غذامو گرفتم و رفتم تا بیستم ایستگا
روز اول کاریم بود بعد کلی کار کردن در کارگاه خیاطی و پرچ کردن دمپایی بلخره یه کار بهتر پیدا کردم از اتوبوس با اون پسری که منو معرفی کرده بود پیاده شدم و پشت سر پسره راه افتادم بعد کلی فحش که نثار اون پسر کردم رسیدیم و کارم را بهم توضیح داد و من فهمیدم که شاگرد یک اشتراویل کار که همون خیاط است شدم و دوباره بر اون پسر کردم رسیدیم و کارم را بهم توضیح داد و من فهمیدم که شاگرد یک اشتراویل کار که همون خیاط است شدم ولی این راحت تر بود و یکم نگران بودم یه حس عجیبی داشتم
ساعت۹.۳۰ رفتیم صبحانه بخوریم ۱۵دقیقه وقت صبحانه بود من با اون پسر رفتم صبحانه بخوریم بعد تمام شدن صبحانه که من از حیاط برمیگشتم مصطفی که فهمیدم سرکارگر است برگشت و گفت:«Love تقریبا داد زد و من که انگار نشنیده بودم گفتم :«چی
انبار گفت:«دوست دارم منم بدون توجه و با گفتن:«کلمه ای اهان رد شدم و رفتم
اما یکم درگیر تفکرات غلطی که توی مغزم بود بودم