وقتی با پدرم دعوا کردم از خانه زدم بیرون با حال خیلی بد نشستم کنار خیابون همش میگفتم نمیتوانم زندگی کنم آخه یک آدم تنها بیکس در این دنیای دروغین چطور زندگی کند اما باز هم نمیشود آخه درست است من کسیو ندارم واز خودم ودیگران خسته استم اما این درست نیست من باید زندگی جهنمم را ول کنم وبه آینده که میتونم بسازم فکر کنم خیلی سخته من بچگی خوبی نداشتم وقتی پدرم مرد یادم است مادرم برای اینکه مت گشنه نمانم خونه های دیگران را تمیز میکرد تا روزی که این عوضی با حرف های دروغ مادرم را گول زد و با او ازدواج کرد و الان این مرد مثل یک شیطان است اما با مادرم رفتار خوبی دارد اما با من مثل یک آدم اضافی رفتار میکند این مرد چهارتا پسر داره که از من بزرگ تر هستند و اونا از من خیلی بدشان می آید من تا الان چند بار دست به خودکشی زدم جالب اینجاست که مادرم هم دیگر مرا نمیخواهد دیشب که گفتم میخوام درسم را ادامه دهم وقتی شوهرش با سیلی صورتم را سرخ کرد و سکوت کرده بود وهیچ به من فکر نکرد الان من توی این زندگی باید دستوپا بزنم آخه چرا ......خدا مارا نمیبیند ما مگر بنده او نیستم ...باز به خود میگویم به جهنم که دیگر دوستم ندارد ............
شاید باورت نشود من دارم گریه میکنم آخر من ۱۶ ساله که میخوام زندگی کنم من از ۵سالگی پدر نداشتم و هر روز با ترس از کنار این مردو فرزندانش گذشتم اما من در ایام کودکی وقتی کار اشتباهی میکردم این مرد منو خیلی با کمربند میزد اما الان نمیتواند چون میداند دارم احترام میذارم وگرنه من روش دست بلند کردن را بلدم من الان تصمیم گرفتم کار کنم و پول جمع کنم و برم اما اینا اگر ببینند پول دارم ازم میگرن دو تا پسرش ازدواج کرده و دوتاش مجرده و در خانه ای که من شب ها به ناچار به آنجا میرم تا بخوابم هستند و با زخم زبان هایشان بعضی وقت ها اشکم را در میآورند