سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

حبس شده

از پنچره به مردم زل زده، مردم خوشحال و خندان در پارک، خانواده ای به پیک نیک آمدند، آب پرتغال را سر میکشند، خانواده ای آزاد و رها و صمیمی، آن طرف تر دوستانی در حال عکس دسته جمعی هستند، عده ای به ورزش گروهی میپردازند،اشک از چشمانش سرازیر میشود کاش منم اونجا بودم، کاش منم اونجا بودم، کاش منم اونجا بودم
پرده را میکشد به دیوار تکیه میدهد و شروع به گریه میکند، جوری گریه میکرد که برای مرگ پدربزرگش گریه میکرد، خوب یادش مانده بود آخرین باری که او را دیده بود با او کمی بگو و مگو کرده بود، بعد از در حالی که در بیمارستان با دستگاه ها به زور جسمش را نگه داشته بودند، پشت پنچره التماسش میکرد که او را ببخشد، زمانی که مرگ او را به او رسانند اشک هایش بی اختیار سرازیر شد، یادش است از آن موقع خودش را نبخشید، نعمت داشتن پدربزرگ به او عطا شده بود، نعمت هایی که هیچ گاه نمی شمرد، هیچ وقت فکر نمیکرد اینگونه دلش گذشته اش را بخواهد، رو به رو آینه می رود چشمانی قرمز و باد کرده از گریه را می بیند، کاسه را پر از یخ میکند و قاشق را درونش میگذارد و روی چشمانش میگذارد، نفس عمیقی میکشد و به سمت در میرود تا دوباره التماس کند، به در میزد «التماست میکنم در باز کن من خسته شدم، چند ساله اینجا گیرم انداختی،پنچره رو برام یک راه ارتباطی گذاشتی، لعنتی بیشتر زجر، همش پرده های کوفتی شو میکشم تا نبینم چقدر از همه عقب مانده ام ، در باز کن، خواهش میکنم در باز کن»
صدایی نا مفهموم و گنگ جواب اش میده«بیای بیرون دردش بیشتره، بیای بیرون زجر بیشتر احساس میکنی، اون چیز هایی که از پشت پنچره میبینی و باعث میشه اینجوری گریه کنی، از نزدیک میبینی، تصمیم با خودت، بهت گفتم تو زندانی من نیستی!»
داد میزد«باز کن مهم نیست، فقط باز کن» کلید میچرخد، لرزان و با تعجب بیرون را نگاه میکند از کسی که پشت در بود فقط سایه ای برای لحظه ای کوتاه میبیند، سرک میکشد از پله های سمت چپ پایین میرود، در شیشه ای هل میده، همه بهش زل زدند، حس بدی دارد، چه چیزی اینقدر در او عجیب است؟؟ ناگهان احساس میکند مردم. میتوانند افکار درون سرش را بفهمند که اینگونه نگاه میکنند، سریع شانه های یکی میگیره «میدونی دارم به چی فکر میکنم؟؟؟» نگاه های شخص اینگونه است که گویا یک خر پرنده دیده یا یک لاکپشت دونده، فقط. میگه «خودت به یک روانشناس نشون بده» او دست به دامان کسی دیگر میشود«افکار مرا میخوانی؟؟» اولین کسی که لبخند میزند،«چرا اینگونه فکر میکنی؟؟»«اخه همه عجیب نگاهم میکنند» «کسی افکارت نمیخونه، کافیه تیپ بزنی» به آیننه نگاه میکند «شلوار گوره خری با لباسی گل گلی بلند» افتضاح است، به لباس فروشی میرود، لباس های شگفت انگیزی میبینه، شلوار های گشاد که بهشون بگ میگویند، لباس های کوتاه و بلند با اشکال مختلف، کت های مختلف، کفش های مدل به مدل، با راهنمایی یک تیپ رای خودش جور میکند، شلوار بگ، کراپ سفید،و یک کت کوتاه لی، مسئله این است، پولش را از کجا جور کند، تنها راهش گفتن پول ام را در ماشین جا گذاشتم است تا بتواند فرار کند، پلاستیک زیر لبتس گل گلی گشادش قایم میکند و بهانه ای برای جیم زدن از مغازه جور میکند، شروعش خیلی سخت شروع شده بود، راست میگفت ماندن در آنجا بهتر بود، راست میگفت آون قدری هم که فکر میکرد راحت نبود، حال باید کار کند تت پول در بیاورد، بعد از آن باید طبق جامعه پیش برود وگرنه نگاه های تعجب آمیز از آن برداشته نخواهد شد، نگاه هایی که انگار گاو سوخنگو دیده اند، از طرفی راست میگفت حال باید از نزدیک آن موجودات خوش بخت را میدید، موجوداتی که انگار تمام شانش به نامش زده اند، اندام های عالی، خانواده های عالی، دوستان وفادار،حال حرف اش را باور میکند از نزدیک زجر آور تر است، تصمیم میگرد برگردد، در دستشویی عمومی لباس هایش را با همان شلوار گوره خری اش و لباس بلند گل گلی اش تعویض میکند، و راهش را به سوی همان اتاق سفید اش کج میکند، حبس شدن را تلاش بی فایده ترجیح میدهد
حبس شدن را به تنهایی ترجیح میدهد
حبس شدن را به حس ناکافی بودن ترجیح میدهد

حبس شدهاحساساتافکارترسقضاوت
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید