سال های زیادی است راجب به«من» فکر کرده ام، راجب موجودی خسته و منزجر کننده ای که هر روز میبینم، راجب کسی که خودش و روز هایش را به دست باد سپرده است! راجب کسی که بهتر از هر کسی میداند، هرچیزی را به دست باد سپرده شود، بد مدت ها ناپدید میشود، گم و گور میشود در کوچه پس کوچه های شهری منفور، شهری پشت کوه های خیال!!
میداند که قرار است که خودش هم پشت کوه های خیال گم و گور شود، اما با این حال خودش را به دست باد سپرده است
میگوید«هر جا این دنیا را گشته ام! ارامش را نیافته ام، هر جا را گشته ام، چیزی امیدوار کننده نیافتم، فقط چیز هایی را یافته ام که قلب مرا بیشتر به درد می اورد، تصمیم گرفتم ان طرف کوه خیال را هم کاوش کنم شاید یافتمش!! شاید ارامش را یافتم! ولی اگر ان را یافتم با هیچ کس هرگز شریک نمیشوم!! مگر زمانی که من دربه در دنبال یافتش بودم کسی به من تکه ای از ان را تعارف کرد؟؟!
اری! سال ها است که من دنبال کیستی او هستم و او به دنبال ارامش در گوشه ای از این دنیا!