سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

محکوم به مدارا با زمان

دست به قلم شدم، تمام ایده های درونم سرم را نوشتم، اکنون فقط دست به قلم شدم، تا به هرچه فکر میکنم بنویسم، شاید فردا، شاید دیروز، ما انسان ها گرفتار زمانیم، زمان قرار بود فقط باقی فرصت هامون نشون بده، زمان فقط قرار بود بهمون بگه «دیرت نشه امروز باهاش ملاقات داری» زمان قرار بود بهمون بگه «حال وقت استراحت است» زمان قرار بود بهمون بگه که هنوز وقت داریم بخوابیم، زمان قرار بود فقط بهمون یادآوری کنه، از کی زمان اینقدر خشن شد؟؟ از کی تصمیم گرفت اینگونه یاآوری کنه؟ اصلا وظیفه زمان این بود؟؟از کی زمان به جای «دیرت نشه امروز باهاش قرار داری» گفت«وقتت تمام شد، هنوز زشت به نظر میرسی» از کی به جای «حال وقت استراحت است» گفت «حال وقت فرار از واقعیتت است» از کی به جای «هنوز وقت داریم بگیر بخواب» گفت «وقتت برای خواب تمام شده، باید خواب آلو بری مدرسه/سر کار چون تمام دیشب نذاشتم بخوابی » از کی یادآوری کرد گذشته را، مگر قرار بر این نبود که از گذشته گذشته کنیم؟؟ قوانین تغییر کردند و بی خبرم، گویا من هنوز خودم را به خواب زدم تا از واقعیت فرار کنم، مگر قرار زندگی در حال نبود؟؟ پس من چرا یا درگیر گذشته هستم یا درگیر آینده هستم؟؟ یا من تغییر کردم یا قوانین زمان، شاید این قوانین زمان است که تغییر کرده، شاید حال مجبورم ساعتم را به روی این زمان تِیم کنم، حال مجبورم «بلنپ شو تو هنوز زنده ای» را اینگونه برداشت کنم «وقت بلند شده»

یا «وقتت تمومه هنوزم زشت به نظر میرسی» اینگونه برداشت کنم «وقت قرارت رسیده» اما سخت است، سخت است کنار امدن و پذیرفتن چیز هایی که خودت هیچ تصمیمی در برابر آنها نداشتی، کنار آمدن با چیزی که وادار به تغییرم میکند، وادار به تغییر کردن به غلط، وادار به پذیرش غلط،چاره ای نیست، من توان مبارزه با زمان را ندارم، اکنون ندارم، اکنون درگیر گذشته ای هستم که خودم ساخته ام، و درگیر آینده ای هستم که نگرانم مانند گذشته ام بسازم ، اکنون فقط نگرانم، نگرانم زیر پای زمان له بشوم، زیر پای زمان، در حالی که خودم را به خواب زده ام تا از واقعیت فرار کنم ، مطمئن ام زمانی که مردم، زمانی متوجه میشوم که خاک به رویم بریزند چون احساس میکنم برای فرار از زمان تا همیشه خودم را خواب میزنم، اگر مرده ام دیگر درگیر زمان نخواهم بود در دستان گذشته تجزیه خواهم شد، آن موقع من میشوم یکی از عروسک های خیمه شب بازی زمان، با خاطرات ام اطرافیانم را رنج میدهد، آنها را درگیر گذشته میکند و چاره ای شد به خواب رفتنی دروغین برایشان نمیگذارد، آنها ها هم مثل من خودشان را به خواب میزنی تا زمانی که سردی خاک را احساس کنند، حال آنها هم به دار و دسته زمان پیوسته اند، پیوسته اند که چه عرض کنم عروسک خیمه شب بازی میشوند تا به زمان برای گسترش فرمان روایی شان کمک کنند، برای همین میگویم انسان درگیر زمان شده است

من آگاهم، اما گفته ام، اکنون توان مبازه ندارم، یا درگیر گذشته ای هستم که خودم ساخته ام یا درگیر آینده ای هستم که میترسم مانند گذشته به آن گند بخورد.

زمانگذشتهحالاحساسیمرگ
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید