سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

نامه ای برای اویی که رفته.

اتاقش هنوز بوی عطر مورد علاقه اش را میداد، لباسش هنوز بوی تن اش را میدادی تنی که چند ساعت پیش به خاک سپرده شد، و از خاک خواهش کردند مراقبش باشد مراقب روح شکسته اش باشد، به خاک گفته بودند او ترجیح داد به تو پناه ببرد، امن ترین پناهش باش، به خاک گفته بودند آغوش سرد تو را به زنده ماندن و آغوش سوزان زندگی ترجیح داده بود، به خاک گقته بودند ان جوری که احتیاج داشت بغلش کن، انجوری که احتیاج داشت در اغوش بگیر

پرنده ها پشت پنچره صف کشیده بودند به خیالشان ان هنوز زنده بود تا برایشان اذوقه بریزد، به رسم آماندا برایشان یک مشت ارزن ریخت

تقویم روی میزش را چک کرد، دور تاریخی خط کشیده بود ۱۲ هم، همان تاریخی که تصمیم گرفت برود، گویا بلیط سفرش را از قبل خریداری کرده بود و ذوق رفتن را داشت

اشک ریخت، کاش زودتر میدانست و خرید بلیط را کنسل میکرد مثلا میگفت: با ماشین کِیفش بیشتره، ورقه ای برداشت و به رسم نوشتن اماندا شروع به نوشتن کرد یک نامه برای اماندا:

سلام اماندا، میدانم روحت با درخشش طلایی در حال خواندن تک تک جملات من است، جملات من از ته قلبم می آیند امیدوارم حسشان کنی. اماندا عزیزم؟؟ میدونم از این کلمه به قدری متنفر بودی که به عنوان یک فحش برداشتت میکردی، اماندا جان؟؟ نمیدانم، از ته قلبم میخواهم صدایت کنم مسافر من، یا گنجشک اشی مشی، حیف است که اینگونه برایت نامه بنویسیم، اما مگر چاره دیگه ای هم گذاشته ای؟؟ ای کاش برایت نامه ای در وصف دیدارت بعد از فارغ تحصیل ات مینوشتم یا مهاجرتت و پیشرفتت در چیزی، اما نه سفرت به گور که برایش برنامه ریزی نکرده ام بود حداقل نه الان. همیشه بهم میگفتی احساس میکنی کسی دوستت نداره یا بهت نمیده اما میدونی شلوغ ترین مراسم امروز برای تو بود، دخترم! ! چشمانم به چشمان کسانی می افتاد که تورا بیشتر از همه اذیت کرده بودند،دختر نازنین من ، سخت ترین لحظه زمانی بود که میان انبوه جمعیت بوی عطرت نمی امد، در میان جمعیتی تویی نبود، سخت تر از همه تنهایی غیر قابل تحملی بود که تحمل کردی، و زمانی فهمیدم درست میگفتی این جمعیت انبوه یک نفرش هم دوستی نبود که برای تو دوستانه رفاقت کند و انقدر اعتمادت را جلب کند که قبل از خرید بلیط به او تماس بگیری و برای رنگ لباست نظر بخواهی و آن بگوید صبر کن، هفته دیگر باهم میرویم، دخترک گمشده من، هنوز باور ندارم دیگر نیستی و غر غر نمیکنی، دلم میخواهد دوباره فرصت داشتنت را داشتم تا مادرانه تر برایت مادری کنم،فرصتی دوباره برای در اغوش کشیدنت داشتم و غر زدن برای بوی عطرت، بوی عطر تند ات که همه را به عطسه می انداخت ولی تو اینقدر دوستش داشتی سه تا شیشه درون کمدت چیده بودی، انقدری دوستش داشتی که به روی همه چیز از ان مبپاشیدی، هنوز بوی عطرت می آید، بوی تند عطرت شاید اکنون اینجایی و این بوی عطر روح تو است. دختر نازنین من متاسفم اگر صادقانه مادری ندارم، متاسفم اگر در کنار روح شکسته ات هم قدم نشدم، متاسفم اگر باورت نداشتم،متاسفم مسافر من، ولی قبول کن حال برای سفرت زود بود. میبینمت♡


از عطر به کاغذ پاشید و روی میز رهایش کرد به تخت نامرتب دخترش نگاه کرد ای کاش اینجا بودی تا از نامرتبی اتاقت غر بزنم.

بوی عطرتخودکشیمرگ عزیزاحساس نامهاحساس
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید