گوشی اش را کنار گذاشت، به سوی آینه هجوم برد، شروع کرد به بد بیراه گفتن، حرف هایی که میزد آنقدر دردناک بود، که چشمان خودش هم تر شد بدون نگاه کردن به چشمان او ازش دور شد
او خودش را دوست نداشت، هر روز خودش را سرزنش میکرد، آرزو داشت زندگی اش کمی بهتر بود، آرزو داشت فقط کمی احساس کند زندگی میکند، همیشه احساس میکرد طی این چند سال حتی یک روز هم حس زندگی نکرده است، حس زندگی نکرده است، حس زندگی چیست؟؟ گویا حس زندگی از دید او رنگی دیدن زندگی بود، گویا فقط میخواست احساس کند زندگی ارزش زنده بودن را دارد، زندگی برای او نفس کشیدن بود، صبح ها با بی میلی از خواب بیدار میشد، صبحانه ای دست و پا میکرد و لیوان قهوه مانده را روی میز رها میکرد، اینقدر لیوان ها را رها کرده بود، میزپر از میز های قهوه نشسته بود، دلش میخواست برای خودش تلاش کند، دلش میخواست در زندگی اش حامی داشته باشد، دلش میخواست حداقل یکی از تلاش هایش به ثمره برسد، دلش میخواست دوستی داشته باشد که زمانی که روی پل میرود که بپرد به خانه او برود، دلش میخواست دوستی داشته باشد که زمانی که کیک تولد گرفته که در تنهایی برای خودش شمعی روشن کند، به خانه او برود و باهم دست بزند، دلش میخواست زمانی که تنهایی قدم میزند به کسی تماس بگیرد و از او بخواهد با او همراهی کند، زمانی که موسیقی زیبا دانلود میکند برای کسی بفرستد، دلش میخواست حداقل خودش دوست خودش باشد ولی از خودش هم به اندازه ای که از سوپ هویج متنفر بود، به اندازه ای که از خورشت کلم متنفر بود، از خودش متنفر بود
دلش میخواست حس کند ارزشمند و دوست داشتنی است، چگونه میتوانست حس کند ارزشمند است در صورتی که دور و اطرافش کسی نیست که این حس را به او بدهند، اکثر مواقع خودش را با رنگ متفاوتی از جامعه میدید،یکی از آرزو های آن شده بود که کسی را پیدا کند که با او حس راحتی داشته باشد، پیش او با شلوار گل گلی و لباسی که از حراجی به قیمت ۱۰۰ هزار تومن خریده بچرخد، کنار او لیوان چایی را فوت کند و هورت بکشد، کنار او با خیال راحت همبرگر بخورم بدون نگرانی از اینکه دور دهانش سسی است، کنار او با خیال راحت بخندد بدون اینکه نگران باشد و راجبش چی فکر میکند:)
او حتی با خودش هم اینگونه راحت نبود، اهمیت میداد که خودش راجب خودش چی فکر میکند ، هیج وقت با خودش راحت نبود، یک آیینه مدام همراهش بود که چک کند چگونه است، از حرف های خودش میترسید، یادش است یک روز با پیژامه راه راهی و دو لیوان چایی پیش خودش رفت، لیوان را به سمت خودش هل داد و تعارف کرد راحت نشست چایی را فوت کرد و هورت کشید، خودش کمی از چایی را خورد و بر روی میز تف کرد، از حرکت خودش جا خورد گفت «داغ بود؟؟» خودش گفت«نه انگار شکر میخورم، همش شکره» گفت «اما من شکر توش نریختم اوردم خودت بریزی» خودش گفت «برای همین اینقدر تلخ بود» گیج بود گفت «شکر که آورده بودم چرا نریختی؟» خودش گفت «شکر هات بوی نم میده» هیچ وقت تاحالا اینقدر سرکوب نشده بود، با دستمال میز و پاک کرد و گفت«قهوه میخوای؟؟» خودش گفت«نه» نشست و گفت «چی میخوای؟؟»
خودش گفت «چیز هایی که تو درست کنی نمیخواهم» کارت روی میز گذاشت برو بیرون یک چیز بخر، خودش گفت «من مهمونم»، پیژامه را با شلوار جین عوض کرد و گفت چی میخوای؟؟ خودش گفت «پیتزا، نوشابه» پرسید: پیتزا چه نوعی؟؟ کالباس خوبه؟» خودش گفت: اره با نوشابه کوکاکولا» سر تکون داد و رفت کل مسیر به فکر رفتار هاش بود
وقتی رسید پیتزا و نوشابه را روی میز گذاشت، ببخشید دیر رسیدم، بارون میومد، یک ماشین چپ کرده بود
خودش در حالی که دو لوپی پیتزا میخورد گفت «سرده» کفرش در اومده بود بقیه پیتزا گذاشت توی ماکروفر، حال گرم میشه، گفتم که برای چی دیر رسیدم، خب معلومه سرد میشه
خودش بلند شد و پیتزا از ماکروفر در اورد و دوباره شروع کرد به خوردن، چایی روی میز نیمه رها شده بود، نشست روی مبل گفت «پیتزاش خوبه؟» خودش گفت «نه، از کجا خریدی؟؟» گفت «مغازه روبه رو مغازه پاستیل فروشی....» حرفش کامل نشده بود که میز رو پرت کرد و گفت «پس برای همینه، پنیر پیتزا نداره» دیگه کلافه شده بود داد کشید و گفت: خسته ام کردی خب، پاشو این کارت از هر گوری میخوای برو بخر» خودش کیفش جمع کرد و رفت
از اون روز به بعد از خودش میترسید، دیگر هم ندیده بودش ولی خب هر وقت میدیدش راهش کج میکرد
او فقط کمی خودش را میخواست، فقط حامی میخواست، او فقط کمی زندگی میخواست، زندگی که فقط نفس کشیدن نباشد، او زندگی میخواست که نفس کشیدنی میخواست در دل طبیعت در صورتی که آهنگ مورد نظرش پخش شده، کنار دوستی در صورتی که همه شیشه ها پایین است و صدای آهنگ زیاد، او فقط چیز های کوچیکی میخواست که همه آن هارا واجبات زندگی تلقی میکنند و قدرشان نمیدانند:)
میشود پس مانده های زندگی هایتان را من بردارم...