سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

کسی به متن های مزخرف تو اهمیتی نمیدهد...

دفتر خاطرات خاک خورده ام را پیدا کردم، صحفه صحفه ورق میزنم، صحفه هایی که احساساتم را درونشان خشک میکردم، بوی احساس هایم به مشام میرسد، بوی احساس مانده میدهد، ورق میزنم تعدادی عکس از زیر صفحات می افتد، عکس گویا مرا وادار میکند به گذشته فکر کنم

عنوان خاطره ام میخوانم

26/12/1398

امروز تولد من است، 17 سال پیش این موقع برای اولین بار گوش های طبیعت صدایم را شنید، این موقع برای اولین بار مادرم حس کرد دوباره متولد شده، این موقع پدرم دوباره حس غرور میکرد چون قرار بود به کسی که میبینند افتخار کنند، زمانی که یک دکتر موفق پشت میز نشسته و به مردم لبخند میزند، یا زمانی که مهندس شده و از پله های شرکت با افتخار پایین می آید، و یا زمانی که خلبان شده و بعد اولین پرواز موفقم به سوی آغوش پدر و مادرم پرواز می کنم، حال هنوز هیچ کدام از این گزینه ها را ندارم، ولی اکنون حس خوشبختی میکنم، تا لحظات دیگری دوستانم به خانه مان می آیند تا تولدم را جشن بگیریم، تزیینات به عهده مادرم است، یکمی قدیمی است ولی زیباست عشق از آن موجب میزند، با اینکه بادکنک های رنکارنگ و ریسمان های قدیمی و آویزان است ولی زیبا است، مادرم با تمام وجودش و تمام عشقش برایمان درست کرده من قدردان آن هستم، پدر من با اینکه سخت مشغول کار است هنوز به یادم است و برایم پیامک تبریک میفرستد، صدای زنگ در می آید، دوستام رسیدند

عکس های ساده با دوستان قدیمی ام، حال اکنون نمیدانم کجا اند؟؟ آیا آنها هم گهگاهی به من فکر میکنند؟؟ به این فکر میکنند که من بهترین دوست شان بودم و مثل من نمیتوانند پیدا کنند؟ معموله نه، اونا بی نقص بودن و الانم مطمئن دوستای بهتری پیدا کردند و به کل مرو فراموش کردند، اگر یک نمایش گر عددی بالای سر ما بود و تعداد کسایی که هر روز بهمون فکر میکنند نشون میداد اکنون عدد من 0 بود به عکس خیره میشوم بهترین دوستم کیک به سمت صورتم گرفته تا فوت کنم، بقیه دوستانم پشت سرش جمع شده اند

اکنون روی همان مبل نشستم، در همان ساعت و در همان روز، اکنون تولد است، یکی از صحفه های سالم برای پیدا میکنم

و شروع میکنم به نوشتن خاطره ای جدید بعد چند سال

امروز 26/12/1402 است

امروز تولدم است، 20 سال پیش طبیعت برای اولین بار صدای مرا شنیده، اولین صدایی که طبیعت از ما میشوند صدایی غم آلود است، صدایی غم انگیز، صدا گریه، و آخرین صدایی که طبیعت از ما میشنود هم همان است صدایی غم انگیز و قلب ترسیده از مرگ، 20 سال پیش مادرم دوباره متولد شد، ولی اکنون کاملا افسوس میخورد، اکنون چشم هایش افسوس میخورند گویا از تولد دوباره پشیمانند 20 سال پیش پدرم با افتخار به من نگاه میکرد، تا دکتری شوم که پشت میز به مردم لبخند میزنم، تا مهندسی شوم که از شرکت پایین می آید تا خلبانی شوم که بعد پروازم به آغوش انها پرواز میکنم، اکنون هیچ کدام نشستم، نه دکتر نشدم، و نه خلبان و نه مهندس، هیچ کدام، میخواستم نویسنده شوم ولی پدرم میگفت کسی به نوشته های مزخرف من اهمیت نمیدهد، اما من از درد خودم مینوشتم دردی که نه تنها مال من، بلکه بقیه هم ان را تجربه میکردند، من میخواستم نویسنده شوم، برای کسانی بنویسم که پدرانشان میگویند کسی به متن های مزخرف تو اهمیت نمیدهد تا از درد کسانی بگویم که میترسند بگویند، تا از خودکشی نهنگ ها بنویسم، از اشک های دیده نشده نهنگ ها بگویم، تا از صدای نشنیده شده نهنگ ۵۲ هرتز بگویم، تا از تنهایی بگویم، تا از صدای درون سرم بگویم، اما پدرم همه آنها را مزخرف طلقی کرد، اکنون مینویسم اما امیدی به خوانده شدن و ثابت کردن اینکه احساسات مزخرف نیستند ندارم، راستش بخواهی قبلا احساس خوشبختی میکردم ولی دیگر مادر هم برایم تزیین نکرده و دوستانی هم ندارم که برایم شادی کنند، اکنون تنها هستم

دوربین را تنظیم میکنم و عکسی تنهایی با کیک تولد ام میگیرم، عکس را لا به لای صحفه میگذارم، کتاب را میبیندم

تولدم مبارک.

تولداحساساتپدردوستانخاطرات
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید