ویرگول
ورودثبت نام
سکوت پر هیاهو.....
سکوت پر هیاهو.....
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

یک دیوانه در اتاق اخر در بلند ترین طبقه تیمارستان

روی تخت جابه جا میشوم و به شاخه های درخت که به روی پنجره میخراشند نگاه میکنم
اتاق تاریک و است و هرز گاهی با نور رعد برق نوری به ارمغان برای دیده های ترسیده ام میاوردند
میترسم دوباره سرکله انها پیدا شوند، از ترس انها خواب به چشمم نمی اید از طرفی تنها راه فرارم خوابیدن است
رعد برق به شدت به پنچره میکوبد و من ترسیده ام نه از رعد و برق و آن شاخه های دراز درختی که چند تا از هم اتاقی هاش روی همان شاخه ها جان خودشان را گرفته بودند
نه از مهمان های ناخانده که چند هفته ای بود نیامده بودند و مطمئن بودم امشب پرقدرت تر برمی گردند.
صدای پا به اتاقش نزدیک میشود به خودم میگویم همان پرستار چشم اهویی است که. به هر روز ستاره های کاغذی هدیه میدهد، امده است به او و روح خسته اش سر بزند، اماده است ببیند ایا فرصت استراحت به روح ام را داده ام یا نه.
به در زل زدم و درست حدس زده بود، پرستار با لبخند وارد میشود و با چراغ قوه ضعیف اتاق را روشن میکند و یک کاغذ روی میز کنار تخت میذارد
و یک ستاره کاغذی
روی صندلی روبه رویم مینشیند و میگوید «۷ سال پیش در این زمان با زور قرص های خواب چشمانم را گول زده بودم تا همدیگر را بغل کنند
پلک هایم از هم متنفر بودند و این تنفر باعث شده بود هیچ گاه قبول به در آغوش گرفتن هم نکنند.
زمانی که از خواب دروغین ام بیدار شدم بدنم به شدت درد میکرد، پرستار ها میگفتند دیشب یک جنون دیگه تجربه کرده بودم و مرا به تخت بسته بودم تا بلایی به سر خودم نیاورم، دقیقا یادمه از اون جنون فقط چند خاطره مبهم به یاد دارم
ان پیرزن موطلایی دوباره امده بود با ان بافتنی کهنه و مزخرفش روی زمین پهن شده بود و دوباره قزبلات تحویل میداد، هیچ علاقه به گوش دادن حرف هایش نداشتم اما اگر نشانه از بی میلی در نگاه میدید سریع گذشته ننگین بارم را جلو چشمانم می اورد، برای همین همیشه با اشتیاقی دروغین تر از خواب هایم به ان گوش میداد، در آن شب بدون اینکه اشتیاق من را بسنجد گذشته ایی را برایم یاداوری کرد، من جیغ میزدم و او با قهقه میزد.
درست در همین اتاق روی همین تخت....
روز بعد هم اتاقی ام سعی کرده بود با شلنگ توالت خودشو خفه کنه، برای همین اونو از اتاق به جایی دیگه بردند و برای همین اون پیرزن حتی خواب های دروغین را از من گرفته بود، و هر زمان می ایم اوضاع خواب های دروغین اتاق ها را چک کنم یاد همان پیرزن موطلایی وراج می افتم، تو چرا نمی خوابی؟ توهم پیرزن موطلایی میبینی؟؟
ستاره کاغذی را برداشتم و درون جیب کوچک ام ابی ام جا داده ام
و گفتم «مال من فرق دارند ۳ تا از بدریخت ترین موجودات استخوانی دنیا اند، سیاه ترین انها که خودش را به من نفرت معرفی کرده بود، بالا سرم می ایستده درحالی که پیاز درشت قرمز گاز میزنه میگه «چقدر زشتی!» «به قدرتی بد ریخت هستی که حاضرم روزی صد بار بمیرم ولی تور ا نمیبینم» «تو هرگز عشق را تجربه نخواهی کرد تو ظاهر خوبی نداری، همچنان باطن خوبی هم نداری، یک دیوانه در بلند ترین طبقه دیوانه خانه در گنج اخرین اتاق هستی.
دومی اش کمی قد کوتاه تر و خاکستری است بالا سرم مینشیند و پوستم را میخراشد، خودش را استرس معرفی بود
سومی و کوتاه ترین آنها و سفید ترین شان خوشحالی نام داشت از او هراسی نداشتم چون او فقط میگفت «لیاقت تو کمتر از این است که مرا در کنارت داشته باشی» عادت کرده ام برای همین هراسی ندارم
لبخندی میزند و قرص خواب را به سمتم میگیرد «خواب دروغین خوبی داشته باشی»

تیمارستاندیوانهاسکیزوفرنیاتاقبلند‌ترین طبقه
اینجا از احساسات درونیم مینویسم....:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید