دقایق و لحظات ناب زندگی میگذرد... گاهی به مانند چشم برهم زدن و گاهی همچو عبور لاکپشت؛ اما هرچه که هست،به هرحال در گذر است.
گذرگاهی که خیلی چیزها را تغییر میدهد،
خیلی چیزها را تخریب میکند،
و خیلی چیزها را میرباید...
موهایم سپید گشته و پوست روشن و نازکم چروکیده شده. کمر خمیده و زانوهای کمتوانم دیگر طاقت قیام ندارند و دندانهایی که جایشان را به میهمانانی غریبه از جنس خودشان اجاره دادند.
پا به این دوران که بگذاری، کهنسال خطاب میشوی؛ اما کاش فقط همین بود... جسمت که ناتوان شود، گویی دچار زوال عقل گشتهای که با تو اینگونه برخورد میکنند.
چرا باور ندارند سرشت هیچ چیز با از بین رفتن ظاهر از بین نمیرود؟
موهایم ابری شده، درست...
پوستی چروکیده و کلفت بدنم را جلد کرده، درست...
آجرچینی اندامم خمیده شده، درست...
دست و پایم به حالت لرزش درآمده، درست...
اما سرشتم چه؟ آن هم تغییر کرده؟
مگر غیر از این است که من همان نوزاد شیرین تازه متولد شده در آغوش مادر بودم؟ وقتی من همان انسان سابق هستم، چرا از انسانیت سابق هیچ بهرهای نبردهام؟
دلم دلی میخواهد سرشار از حال خوش و دیوانگی!
راستش خوابی دیدم... خوابی شیرین در کنار تویی که دستانم را در دستان گرمت گرفته بودی و تمام آمال و آرزوهایم را در آن خواب تحقق بخشیدی.
به دور از خرافات و ورد زبان عالمیانی که وقتی پا به عرصه کهنسالی میگذاری، شعار«پیری و معرکهگیری» یا «آب از سرتان گذشته» را بر پهنه باریک گوشهایت زمزمه میکنند؛ دریغ از اینکه دل کهنه و خاک خورده هم جان دارد و گاهی کودکی طلب میکند؛ چرا که دیوانگی هم عالمی دارد.
به قلم: فاطمه حیدری | ۱۴۰۱/۰۳/۲۴