Rast
Rast
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

روز دوم ( طناب )

روز ها بود که روح و جسمم را درگیر خودش کرده بود، با اینکه برگه را پر از اراجیف غیر منطقی کرده بودم ولی آرام شده بودم

گویی کفشش را از روی گوشم برداشته بود و حال می توانستم بشنوم

روحم آرام گرفته بود جسمم پریشان ، کلاس بوی انسان های تا صبح نخوابیده و خسته، ولی آزاد را می داد.




از کودکی می گفتند شب قبل وسایلتان را جمع کنید تا چیزی را جا نگذارید

ولی نگفتند اگر شبی باشد که خودت را گم کرده باشی ، چی را با خود به همراه می یاوری

هیچ چیز ،حتی طعامی برای زنده ماندن نبرده بودم هیچ کتاب و جزوه ای، تنها با یک دفتر ریاضی به پایان رسیده رفته بودم.




در گردی از دوستان حرف وابستگی شد

یاد خاطرات ...

جالب بود حرف هایشان، فردی صورت مسئله را پاک می کرد و فردی سوالی مجزا از بحث ، فردی راه حل می داد و دیگری نمی پذیرفت.



با او سخنی گفتم و از روح لجن بارش برای هزارمین بار آگاه شدم، این انسان چیست که انقدر فراموش کار است که به یاد نمی آورد حرف های تحقیر آمیزش زا !



بعد از مدت ها و برای اولین بار متن نقشم را تمرین کردم، خیلی وقت بود جای کس دیگری عصبانی نشده بودم، نا امید نشده بودم و حتی سست عنصر نبودم !

اگر‌ روزی ببینمش قطع به یقین زنده اش نخواهم گذاشت ولی حال باید او باشم. این است زندگی !

تو روی صحنه می توانی زندگی کنی

به قول «تصویر دوریان گری »

هر شب می رم بازی کردنش را تماشا می کنم. یک شب روزالینده در نمایش هر طور میل شماست شکسپیر و شب دیگه، ایموجینه در نمایش سیمبلین او ، یک شب او را می دیدم که در مقبره‌ی غم انگیزی در ایتالیا، از زهری که از دست عشقش خورده می میره و شب دیگه او را سرگردان تو جنگل آردن می دیدم که پیرهن و شلوار و کلاه پسری خوشگل را پوشیده تا کسی او را نشناسد. بار دیگر نقش دیوانه ای را بازی می کرد که باید گیاهی سمی را بر تن کند و از علفی تلخ بچشد ، تو نمایشی دیگه، زن معصومی بود که دست حسادت نی گلوی زیباش را خرد می کنه، من در سن های مختلف و تو لباس و نقش های مختلفی او را دیده ام.



شبطنابرهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید