Artak
Artak
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

سیاه چاله

صداها محو بود ...
سرم گیج می رفت
ولی دور شدنشان را می دیدم
یک آن ترسیدم
ترسیدم که نکند گمشان کنم ، عقب بمانم ..
بلند شدم
با تمام توان دویدم
ولی ناگهان به مانعی محکم و بلند و قوی بر خورد کردم
آنها می رفتند و من پشت این دیوار بلند شفاف مانده بودم و به رفتنشان نگاه می کردم
هر چه آنها دور تر می شدند من نیز به درون سیاه چاله عمیقی فرو می رفتم
حس می کردم دیگر توان نگه داشتن سنگینی قلبم را نداشتم
حس می کردم به جای ماهیچه در آن سنگ پر کرده اند
دیگر توان ایستادن و نگاه کردن آنها را نداشتم
نشستم
بهتره بگم زمین خوردم جوری صدایش را تا کیلومتر ها آن طرف تر می شد شنید
البته اگر کسی گوشی برای شنیدن می داشت
ناگهان صدایی آمد
صدای یک پسر بچه ۵ ۶ ساله
+ آهای . ببخشید . کسی اینجا نیست ؟
برگشتم
با موهایی مجعد و یک شلوار و پیرهن ساده ای نگاهم می کرد

او از آن سمتی که آنها رفته بودند نیامد بود
از سمت و سویی دیگر می آمد
از او پرسیدم
+هی پسر
اینجا چه کار می کنی ؟
اینجا که جای بچه ها نیست !
_چرا فکر می کنی اینجا جای بچه ها نیست ؟
فکر می کنی ؛
یک بچه نمی تواند قلبی شکننده یا سنگ دل داشته باشه ؟
نگاهش کردم
نگاهش کردم
نگاهش کردم
دنبال کلمات بودم
که گفت
نگران نباش
معمولا آخر سیاه چاله ها به یک جهان زیبا تر با آدم های قشنگ تری ختم می شه ...
فقط باید برای رفتن به اون جهان بدنت رو برای شرایط جوی اونجا آمده کنی که نمیری...

معمولا آخر سیاهچاله ها به یک جهان زیبا تر ...
معمولا آخر سیاهچاله ها به یک جهان زیبا تر ...



جهاننگاهشقلبتنهاادم ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید