حوالی چهار صبح بود
توی راهرو قطار بودیم
ما دوتا
داشتی از شخصیت مورد علاقت
و کتاب کمیکی که ازش منتشر شده بود حرف میزدی
ذوق توی چشمهایت برق میزد
شهر ها یکی پس از دیگری و با سرعت از جلوی پنجره قطار میگذشتن
و فقط ما دوتا بودیم
صدایت را نمی شنویدم
دیگر حوصله ام داشت سر میرفت
که ان حرف را بهم زدی
ناگهان تمام حواسم جمع شد به تو
یادمه بهت گفتم که تابحال این تعریف را نشنیده بودم
دروغ گفتم
شنیده بودم
بارها
و هربار بی ارزشتر از قبل
اما از زبان تو نشنیده بودم
و چقدر زبان تو برایم قشنگش کرد
شوکه بودم
اعتراف میکنم اصلا انتظار نداشتم انطوری در موردم فکر کنی
و این برایم عجیب بود
حرف های بی ارزش بعدش را هم یادمه
ولی
ان شب
حس کردم
چقدر
دوستت دارم
و ترجمه ان حرف تو
دوستت دارمی بود برای من
یادمه باطلوع افتاب بود که هرکدام به اتاق خود برگشتیم
و کی میدانست....
آن شب فقط به اندازه یک کوپه فاصله گرفتیم ولی تو سالها ماندی و من سالها رفتم
و کیلومتر ها
و عقربه ها
وکیک تولد ها گذشتند
و ما فقط فاصله گرفتیم
فقط به این خاطر که مایی وجود نداشت
و چقدر بچه بودیم
شاید هم هیچوقت من را نبخشی
اما
بیا و فراموش کن
راهروی قطار تاریکه و من خوابم میاد
بیا فک کنیم خواب بودیم
چیزی نمیشه
فراموش کن
و زندگی کن
بدون ما