از پشت شیشه ها داشتم نگاهش میکردم ، قدم میزد و سمتم میومد ، متوجه نگاهم نبود ، شالش رو از روی شونه هاش درست کرد ، و دستکش های چرمیش رو درآورد ، پالتوی مشکی چرمی و نیم بوت های چرمیش خیلی بهش میومد
در کافه رو باز کرد و اومد داخل ، نشست روبروم و اون لبخند قشنگش رو بهم نشون داد . یاد اولین روز آشناییمون افتادم ، از پهنای صورت داشت اشک میریخت و چشماش به طرز باورنکردنی ای قرمز شده بودن تا اینکه نشستم و باهاش حرف زدم .
نگاهش کردم و لبخند زدم
+ چشمات امروز داره یه حرف جدید میزنه
- واقعا ؟ چی میگه؟
+ میگه من هرروز دارم قشنگ تر میشم
- وقتی کنارتم بهترینی هستم که تو این دنیا میتونم باشم
+ خیلی سخته واسم تحمل کردن این روزا ، از یه طرف عاشق نگاهتم و میخوام سالها بشینم و خیره بشم توی چشمای قشنگت ، از یه طرف مجبورم که برم
- میدونی واسه من چقدر سخته؟ من بدون تو چیکار کنم این دوره آموزشی رو؟ و حتی بعدش که معلوم نیست کجا میوفتی ، هنوز معلوم نشده؟
+ نه ، امروز رفتم دفترش
پرسید رشتت چیه ؟ گفتم اتاق عمل. گفت از این رشته متقاضی زیاد داریم ، کلی ازش خواهش کردم ، گفت احتمالا میوفتی جنوب
- این که خیلی بده ، کلی ازم دور میشی
+ خیلی بد ، دلم واسه نگاهت تنگ تر از همیشه میشه
- دلم میخواد زودتر برگردی تا کلی همو بغل کنیم ، زودتر برگردی تا زندگی مشترکمونو شروع کنیم ، ما برای هم ساخته شدیم عزیزم
+ ما برای هم ساخته شدیم عزیزم ؛ دستاتو بذار توی دستام و به بعدش فکر نکن ، باهم میسازیمش
- با عشق میسازیمش
تنها توی کوچه قدم میزدم ، برف میومد و همه جا سرد تر از همیشه شده بود . توی کوچه سه تا چراغ بزرگ بود که دوتاش سوخته بود و تقریباً کوچه تاریک شده بود . صدای بوق ماشین ها به گوشم میرسید و من کماکان ترجیح میدادم تیکه های آخر سیگارم رو بکشم ، دیگه مثل قدیم دودش گلوم رو نمیسوزوند ، خیلی راحت میرفت پایین و کار خودشو میکرد . آخرین دود رو دادم بیرون و به ته مونده سیگار نگاه کردم ، انقدر سوخته بود که رسیده بود به جون و تهش ، درست مثل من . انداختمش و پامو روش فشار دادم ، کاری که توی زندگی خیلی دیده بودم . قدم زدم با خودم ، به کوچه بالایی رسیدم ، یه لحظه نگاهش کردم ، دیگه لبخند نمیزد ، ناراحت بود ولی لباس سفید خیلی بهش میومد ، اشک میریخت درست مثل روز اول که دیدمش