
باران شبیه تیغههای سرد از آسمان فرو میریخت و خاکِ دهکدهی «پارا» را به گل سنگین تبدیل کرده بود.
مارکوس تازه دو ماه بود آمده بود اینجا؛ جوانی کمحرف با نگاههایی که همیشه انگار دنبال چیزی در لای شاخوبرگها میگشت.
در دفتر کوچک جنگلبانی، کنار فانوس نفتی، نشسته بود و گزارشها را ورق میزد.
در زدن.
سه ضربه آهسته.
نه از آن آهستههایی که محتاطاند؛ از آنهایی که انگار کسی میخواهد مطمئن شود تو تنهایی.
در را باز کرد. پیرزن دهکده، «دونا المیرا»، زیر سایبان ایستاده بود. چسبیده به عصا، خیس، و بینفس.
گفت:
«مارکوس… امشب نذار صدای سوت تو رو بکشونه بیرون. واسه هیچکس باز نکن. حتی اگه اسم خودتو صدا زد.»
مارکوس لبخند سردی زد.
«خانم المیرا… اینجا فقط حیواناته که صدا درمیارن. من…»
پیرزن حرفش را برید:
«نه حیوان. نه انسان. چیزی که تو اون جنگله، وقتی گم شدی… پیدات میکنه. ولی اگه به درونش نگاه کنی… زنده نمیمونی.»
در را بست.
اما جملهای که پیرزن آخر سر گفت، نمیرفت از ذهنش:
«اُسوادور وقتی گرسنه میشه، از صدای آدم شروع میکنه… نه از گوشتش.»
مارکوس نخندید. اینبار نه.
حرفهایی که از دهان پیرزن درآمد، یکجور سنگینی همراه داشت؛ سنگینیِ حقیقتهایی که مردم روستا فقط پچپچ میکردند.
فانوس را خاموش کرد و نشست.
خارج، باران یکباره قطع شد.
سکوتی که روی دهکده افتاد، غیرعادی بود.
باد نبود.
حشرهای نمیخواند.
نه پرندهای بال زد.
و بعد…
سوتی نازک و ممتد، مثل نوک شیشهای که روی یخ کشیده شود، از دل جنگل گذشت و به در خانه خورد.
نه انسانی بود، نه حیوانی.
مارکوس بیحرکت ماند.
سوت دوباره آمد؛ اینبار با لرزشهایی کوتاه، انگار کسی داشت تلاش میکرد حرفی بزند اما حنجره نداشت.
سایههایی پشت پنجره رد شدند.
بسیار کند…
بسیار بلند.
در زدند.
سه ضربه.
همان سه ضربهی اول.
«مارکوس… در رو باز کن. یخ زدم.»
صدای خودش بود.
واضح… اما انگار از حلقِ گود شدهای بیرون میآمد.
مارکوس خشک شد.
زمزمه کرد: «من… اینجام.»
صدای بیرون دوباره همان جمله را تکرار کرد.
«مارکوس… در رو باز کن. یخ زدم.»
اینبار بدون هیچ مکثی.
همان لحن.
همان ریتم.
انگار ضبط شده باشد.
دلش آشوب گرفته بود. از پشت در گفت:
«اگه خودمی… امروز صبح چی به من گفتی؟»
صدای بیرون کمی کش آمد.
«مارکوس… در رو باز کن. یخ زدم.»
چیزی که پشت در بود، توانِ فکر کردن نداشت.
فقط تقلید میکرد.
در به لرزه افتاد؛ خیلی آرام، اما یکنواخت.
خشخش چوب مثل خرخرِ یک بیمار در حال جان دادن بود.
مارکوس بیاختیار عقب رفت.
فانوس را دوباره روشن کرد.
نور لرزان، چیزی روی کف اتاق را آشکار کرد:
رد پاها.
رد پاهایی خیس، اما نه انسانی. انگار چیزی با انگشتان خیلی بلند روی زمین راه رفته باشد.
رد پاها از گوشهی اتاق شروع میشدند.
نه از در.
مارکوس نفسش را برید.
همان لحظه، گوشهی اتاق… پشت جعبهی ابزار… صدای نفس کشیدنی آمد که گویی کسی دارد با ریهای پر از خاک حرف میزند.
او آرام گفت:
«میدونم اینجا هستی…»
و تاریکی پاسخ داد:
«…یخ زدم.»
نه همچون تقلید.
اینبار نزدیک.
انگار درست پشت سرش.
مارکوس برگشت.
چراغقوه را بالا گرفت.
نور به چیزی خورد که اول فکر کرد تنهی خشکشدهی یک درخته.
اما بعد دید آن «چیز» تکان میخورد…
مهرههای ستونفقرات بیرونزدهاش مثل دانههای تسبیح میلرزیدند.
بدنی لاغر و کشیده…
بدون سر…
و از سوراخ گردنش تودهای تاریک بیرون میزد که شبیه دود نبود…
شبیهِ ریهای پوک بود که با هر دم و بازدم سوت میساخت.
مارکوس خشکشده زمزمه کرد:
«دور شو…»
موجود سر نداشت، اما گوش داشت.
و با شنیدن صدا، لرزشی عمیق از ستونفقراتش عبور کرد…
مثل کسی که چنگارش را بیتاب باز کند.
لحظهای بعد، حمله کرد.
مارکوس دوید. پنجره را شکست و پا به جنگل گذاشت.
بلعیده شد در تاریکیِ ریشهها.
باران دوباره شروع شد.
اما اینبار جنگل با باران تکان نمیخورد؛ تکانش به ریتمِ نفسِ آن موجود بود.
سایهها بین درختها میدویدند.
نه یکی، نه دو تا…
چندین بدن بلند، کشیده، بیسر، همه با همان سوراخِ خالی… و سوتهایی که تیزتر و بلندتر میشدند.
مارکوس فریاد زد:
«کمک! کسی هست؟!»
درختها پاسخ دادند:
«…کمک… کسی هست؟»
تکرار شده.
شکسته.
از صدای خودش.
او دوید تا پایش به ریشهای گیر کرد و بر زمین افتاد.
چراغقوهاش قل خورد و روی تنهی یک درخت ایستاد.
نور لرزان، مرگ را نشان داد.
موجود اصلی بالای سرش خم شد.
یکی از سایهها پشتش.
دیگری کنار پایش.
انگشتان بلند و استخوانی موجود روی گلوی مارکوس نشستند.
نه برای خفه کردن…
برای باز کردن.
نفسش برید.
و سوتی که از سوراخ گردن موجود بیرون میآمد، آرامتر شد…
انگار داشت گوش میداد.
موجود انگشتش را آرام روی گلوی مارکوس کشید.
پوست باز شد.
اما خون بیرون نیامد…
چیزی شبیه بخار تاریک، از گلوی مارکوس خارج شد و موجود با ولع آن را مکید.
جنگل ساکت شد.
صبح فردا، شکارچیها تنها چیزی که پیدا کردند، کفشهای گلآلود مارکوس بود…
و روی تنهی درختی نزدیک رودخانه، با ناخن کشیده شده بود:
"آنچه صدا دارد… خوراک اوست