
من آیینهام.
نه فقط برای دیدن.
من ظرفِ زمانِ این خانهام؛ چاهی که تصویرها توی آن سقوط میکنند و دوباره بالا میآیند. سالهاست که هیچکس نفهمیده در شکاف نقرهایام چیزی نفس میکشد، چیزی که گاهی حتی خودم هم نمیشناسم.
اولین بار که چشم باز کردم، نور شمعها روی صورتم میرقصید. جهان کوچک و گرم بود: سفرهای سفید، صدای قند ساییدن، خندههایی که از دهان آدمها بیرون میآمد و مثل پرندههایی ناامن توی هوای اتاق میلرزید.
عروس دختر جوانی بود با دستانی که انگار از جنس تردی ساخته شده بود. داماد به من نگاه نمیکرد، اما لرزش قلبش را میشنیدم. من همهچیز را میشنوم: صداهایی که انسانها فکر میکنند پنهان مانده، حتی آنهایی که هنوز گفته نشدهاند.
بعد از آن شب، مرا روی طاقچه گذاشتند. خانه بوی نان تازه، قالی دستباف و ترسهای کوچک داشت؛ ترسهایی که کسی اسمشان را نمیگفت، اما در تار و پود قالی نفس میکشیدند. روزها از کنارم عبور میکردند و من هر بار کمی سنگینتر میشدم. سنگینی از جنس نور؛ نورهایی که آدمها روی سطح من جا میگذارند و دیگر یادشان نمیآید.
وقتی اولین بچه گریه کرد، گویی چیزی در عمق من شکافت. صدای گریهاش آنقدر تازه بود که حس کردم جهان از نو شروع شده. کودکی که هنوز نمیدانست دنیا چه چیزهایی برای شکستنش آماده کرده، با دستهای چاق و بیقرارش روی من دست میکشید. رد انگشتانش مثل دانههای باران روی من مینشست و من برای لحظهای فکر کردم شاید خوشبختی همین باشد؛ بازتابی کوچک، بیخبر، بیگناه.
سالها گذشت و خانه بزرگ شد. نه از نظر مساحت؛ از نظر درد. بچهها قد کشیدند و روی من تعهدهای دروغین، آرزوهای نصفه و حرفهای نگفته منعکس شد. دخترشان هر صبح روبهروی من موهایش را شانه میکرد. نگاهش همیشه انگار یک نفر را کم داشت، انگار نامی را که باید گفته میشد، در آخرین لحظه فرو خورده باشد. من آن نگاه را حفظ کردم؛ چون آیینهها هیچ نگاهی را فراموش نمیکنند. تنها انسانها فراموش میکنند که چه چیزهایی را جلوی ما گذاشتهاند.
دعواها آرام آرام شروع شدند؛ نه با فریاد، بلکه با سکوتهای طولانی. سکوتهایی که اول مثل خط خفیف بودند و بعد مثل ترکهای ریز روی دیوار نشستند. من میدیدم که چگونه کلمههای نگفته بینشان میچرخد و سرانجام مثل سنگی در رودخانه فرو میرود. شبهایی بود که مادر روبهرویم میایستاد و اشکش را قورت میداد. پدر پشتش را به من میکرد، چون نمیخواست خودش را ببیند. آدمها همیشه از دیدن حقیقت در آیینه میترسند، حتی اگر حقیقت فقط بازتابی از شانههایشان باشد.
اما آشتیها…
آشتیها مثل نور عصرگاهی بودند: کوتاه، گرم، دور از دوام. گاهی لبخند مادر از لای شکافهای خستگی بالا میآمد و پدر آهسته دستش را میگرفت. من میدیدم که چطور در لحظهای کوتاه، همهچیز ممکن است درست شود، اما لحظه همیشه کوتاهتر از آن بود که بماند.
بچهها بزرگ شدند، هرکدام با سایهای پشت سرشان. پسر همیشه عجله داشت؛ عجله برای رفتن، برای فرار. گویی چیزی در این خانه حبسش میکرد. یک شب وقتی همه خواب بودند، آمد جلوی من ایستاد و گفت: «من تحمل اینجا رو ندارم.»
اما این را بلند نگفت؛ گفتنش در ذهنش بود و من شنیدم. من همهچیز را در ذهن آدمها میشنوم، چون بازتاب ذهنها از جسمها پررنگتر است.
دختر اما آرامتر بود. او با من حرف میزد. نه مستقیم، اما وقتی آرایش میکرد، وقتی گریه میکرد، وقتی عاشق شد، نگاهش چیزی را به من میگفت که هیچکس دیگر نمیتوانست بشنود. یکبار شبی بارانی، زل زد به چشم من و آهسته گفت: «تو فکر میکنی من خوشحال میشم؟»
من چیزی نگفتم. آیینهها حق حرف زدن ندارند، اما حق به خاطر سپردن دارند… و این بدترین نوع جاودانگی است.
یک روز خانه ساکت شد. آنقدر ساکت که حتی گرد و غبار هم انگار آهستهتر حرکت میکرد. بچهها رفته بودند. فقط صدای نفسهای سنگین پدر میآمد و قدمهای آرام مادر. سکوت خانه روی من نشسته بود، مثل پارچهای که چیزی را برای همیشه میپوشاند.
پدر اولین کسی بود که رفت. صبح زمستانی بود و نور روی صورتش کمرنگتر از همیشه افتاده بود. من دیدم که چگونه نگاهش قبل از محو شدن، یک لحظه به سمت من لغزید؛ انگار میخواست مطمئن شود هنوز اینجایم.
بعد، دیگر نبود.
مادر ماند. هر روز کمی کوچکتر میشد، کمی سایهتر. گاهی میآمد روبهرویم، انگشتش را روی لبهام میکشید و میگفت: «تو همه رو دیدی… حتی اون چیزایی که ما یادمون رفته.»
و من میخواستم بگویم: اما من یادم نرفته… هیچچیز یادم نمیرود.
اما آیینهها زبان ندارند؛ فقط حافظه دارند. حافظهای که نمیتوانند زمین بگذارند.
آخرین شب، مادر روبهرویم ایستاد. خسته بود؛ آنقدر خسته که حتی سایهاش روی دیوار هم سنگین شده بود. برای لحظهای فکر کردم قلبش، مثل تصویرش در من، لرزید.
صبح… نبود.
خانه بعد از او دیگر خانه نبود. فقط جعبهای خالی بود پر از صداهای محبوس: خندههای قدیمی، دعواهای نصفه، آرزوهای ساکت. هیچکس برای مدتها به من نزدیک نشد. گرد و غبار روی صورتم نشست، اما من هنوز نگاه میکردم، هنوز میدیدم.
تا روزی که ترک افتاد.
نه ناگهانی.
آرام.
از گوشهٔ سمت راست شروع شد؛ همانجایی که روز عقد اولین لبخند عروس نشسته بود.
ترک جلو آمد، کشید، پیچید، مثل رگی که سالها خون در آن مانده باشد و ناگهان خشک شود.
من صدای شکستن خودم را شنیدم؛ صدایی که هیچ انسانی هرگز نمیشنود.
وقتی آخرین لایهام فرو ریخت، انگار تاریخ این خانه از هم پاشید.
مثل اینکه همهٔ لحظهها یکباره آزاد شدند، مثل پرندههایی که از قفسی بیصدا رها میشوند.
من سقوط کردم.
اما نه روی زمین.
در جایی تاریکتر از هر تاریکی. در جایی که نه خانه بود، نه آدمها، نه حتی بازتاب.
جایی که هیچ تصویری برنمیگردد،
جایی که حتی غبار هم به یاد نمیآورد نوری بوده است.
و اینگونه تمام شدم؛
نه با فریاد،
نه با شکوه،
بلکه با غمی که آهسته و بیانتها میخزد
و تنها چیزی را میبرد که انسانها هرگز قدرش را ندانستند:
حافظه.