
میان شن و آتش
(روایت فرعی از دنیای ائندورا)
باد از شرق میوزید، بادی که خاک را با خود میبلعید و آسمان را تیره میکرد.
در افق، دودی کمرنگ میپیچید ــ نشانهی شکست سپاه شمال در نبرد دشتهای سَهَران.
و در میان تلی از زخم و زنجیر، ایلدار افتاده بود، سربازی از دلِ برف،
که اکنون در آفتاب بیرحم بیابان میسوخت.
وقتی چشم گشود، سایهای بالای سرش بود.
زنی با پوست برنزه، چشمانی سیاه چون شبِ بیماه، و زرهی از فلسهای نقرهای که نور را خفه میکرد.
مارال.
او شمشیر را بر گلوی ایلدار گذاشت و گفت:
«تو از سپاه آترنی؟»
ایلدار لبخند زد، لبهایش خشک و ترکخورده:
«از سپاهی که دیگر وجود ندارد.»
او را به اردوگاه بردند، جایی میان خیمههای داغ و دیوارهای شن.
مارال مأمور بازجویی بود؛ اما هر شب، به جای تهدید، فقط نگاهش میکرد.
در چشمان ایلدار چیزی بود که بیابان نمیشناخت: آرامشِ برف.
یک شب، وقتی باد از شمال وزید و خیمه را لرزاند، مارال گفت:
«تو از سرزمین سردی اومدی. چطور گرمای ما رو تاب میاری؟»
ایلدار پاسخ داد:
«سرما بدن رو میکشه... اما گرما، روح رو. من دارم یاد میگیرم چطور بسوزم.»
مارال خندید، خندهای که از ته دل نبود:
«ما اینجا همه میسوزیم، اما نمیمیریم.»
ایلدار نگاهش کرد:
«شاید چون هیچکدوممون هنوز چیزی برای زندهموندن نداریم.»
از آن شب، سکوت میانشان معنا گرفت.
مارال برایش آب میآورد، زخمهایش را میبست، و گوش میداد به قصههای ایلدار از جنگلهای مهآلود شمال، از صدای زنگولهی اسبها در برف، از فرماندهشان ــ آترن، فرزندِ آتش.
مارال نمیخواست بپرسد چرا از او جدا شده، اما ایلدار خودش گفت:
«آترن، ایمانش رو از مرگ میگیره. ما بقیه فقط سعی میکنیم نمیریم.»
روزی باد شدیدی وزید.
مارال در خیمه نشست و گفت:
«میدونی ایلدار؟ من از بچگی یاد گرفتم مردها فقط دو شکل دارن؛ یا دشمنن یا فرمانده. تو نه دشمنی، نه فرمانده. پس چی هستی؟»
ایلدار آهی کشید:
«من فقط یه نفرم که خستهست از شمشیر. اگه این جنگ تموم بشه، میخوام دیگه به هیچچیزی بجز خاک و لبخندِ یه نفر قسم نخورم.»
مارال سرش را پایین انداخت، و وقتی به او نگاه کرد،
نگاهش دیگر نگاهِ یک جنگجو نبود.
در چشمانش حسی بود که نه در میدان نبرد جا داشت، نه در این جهان.
در روزهای بعد، ایلدار و مارال شبها پنهانی به کنارهی تپههای شنی میرفتند، جایی که ستارگان نزدیکتر بودند.
ایلدار از برف میگفت و مارال از شن،
و هر دو میدانستند که برف و شن هیچوقت همخانه نمیشوند.
اما عشق در ائندورا همیشه در دلِ تضادها زاده میشود.
روزی مارال به او گفت:
«اگه آزاد شی، چیکار میکنی؟»
ایلدار گفت:
«برمیگردم شمال. اما نه با شمشیر. با دست خالی، تا شاید یه درخت بکارم روی خاکی که ازش خون روییده.»
مارال لبخند زد:
«تو زیادی برای این دنیا آرومی، ایلدار. اینجا حتی درختها هم از ترسِ مرگ، سایه نمیندازن.»
در همان روزها، از شرق طوفان آمد.
سپاه آترن با پرچم سیمرغ بر فراز دشتها پیش میرفت؛
آهن و آتش با هم میغلتیدند، و خبرش مثل بوی مرگ در باد پیچید.
مارال فهمید که تقدیر در راه است.
در شب آخر، وقتی همه در آمادهباش بودند،
او به خیمهی ایلدار رفت، بند زنجیرش را باز کرد و گفت:
«برو. قبل از اینکه خاکمون از خون تو سیر بشه.»
ایلدار نگاهش کرد، نگاهی که انگار زمان را متوقف کرد:
«و تو چی؟»
مارال لبخند زد:
«من فرزندِ این بیابانم. اگه برم، بیابان میمیره.»
ایلدار دستش را گرفت، زمزمه کرد:
«تو از خاک نیستی مارال... از نورِ گمشدهای هستی که این خاک فراموشش کرده.»
اما آسمان ائندورا، مهربانی نمیشناخت.
صبح، سپاه آترن از افق طلوع کرد؛ غرش طبلها، شعلهی منجنیقها، و سیمرغی که بر نیزهها میدرخشید.
مارال شمشیر کشید، در صف ایستاد؛ نه از نفرت، از سر تقدیر.
ایلدار در میان آشوب دوید تا او را بیابد.
در میدان گرد و خون، آن دو لحظهای همدیگر را دیدند.
چشمانشان در میان صدای فریاد و برخورد فولاد قفل شد.
و درست وقتی که ایلدار فریاد زد: «مارال!»،
پیکانِ آتش، از منجنیقِ سپاه آترن رها شد و آسمان را شکافت.
در نورِ سوزانِ انفجار، مارال با شمشیر در دست،
چون سایهای از عشق در شعلهها ناپدید شد.
ایلدار دوید، تا آخرین رمق.
او را میان خاک و خون یافت.
مارال لبخند میزد، و صدایش چون نفس باد شنیده میشد:
«گفتم که اینجا درختی سایه نمیندازه...»
و بعد خاموش شد.
آترن وارد اردوگاه شد، در میان غبار و اجساد.
او ایلدار را دید، زانو زده در کنار پیکر دختری بیابانی.
چشمان ایلدار خالی بود، اما آرام.
آترن گفت:
«ایلدار، ما پیروز شدیم.»
ایلدار سر برداشت، نگاهی به او کرد و گفت:
«ما همیشه میبریم، فرمانده... فقط هر بار چیزی کمتر از قبل درونمون زنده میمونه.»
آن شب، وقتی سپاه جشن گرفت،
ایلدار به تنهایی در تپههای شن نشست.
ماه از میان ابرها بیرون آمد، و باد، بوی موی مارال را هنوز با خود داشت.
او شمشیرش را در خاک فرو کرد، و نجوا کرد:
«در ائندورا، عشق همیشه قبل از صلح میمیرد.»