ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۶ دقیقه·۲ روز پیش

افسانه آرسون در سرزمین آرخال (قسمت سوم)

نورِ طلایی که از پشت زایرا می‌زد، غارِ بی‌صدا را از حالت مرگ بیرون آورد.

تا لحظه‌ای قبل، وجود غار مثل چاه تاریکی بود؛

اما با قدم او، سنگ‌ها انگار نفس کشیدند،

مه عقب رفت،

و سایه‌ای که شکارچی روی دیوار انداخته بود، از هم پاشید.

ارسون هنوز تیغ هما را در دست داشت،

اما دیگر آن لرزش ابتدایی در دستانش نبود.

نه به‌خاطر قدرت،

بلکه چون حضور زایرا… عجیب، آشنا، و امن بود.

انگار سال‌ها صدایش را شنیده بود

بی‌آنکه به یاد بیاورد کی و کجا

زایرا نزدیک شد.

موهایش در باد غار تکان نمی‌خورد؛ بلکه انگار شعله‌وار می‌رقصید.

چشمانش دو خورشید خاموش بودند:

گرم، اما پشت آن گرما یک اندوه عمیق پنهان شده بود.

— «ارسون… یا بهتره بگم کسی که هنوز اسمش رو پیدا نکرده… حالت چطوره؟»

ارسون می‌خواست جواب بدهد، اما گلویش بسته بود.

جمله‌اش بریده‌بریده بیرون آمد:

— «من… تو رو… می‌شناسم؟»

زایرا مکث کرد.

صدای فرو ریختن سنگ‌ها از بالای غار می‌آمد؛ شکارچیان هنوز کامل نیفتاده بودند.

اما او عجله نداشت؛ انگار مطمئن بود زمان هنوز در اختیارش است.

— «باید بشناسی.

من سال‌ها در کنارت بودم…

وقتی هنوز این جهان شکل نگرفته بود.»

ارسون ابرو درهم کشید.

انعکاس تصویری در ذهنش لرزید—

زنی، میان آسمان سرخ، کنار او می‌جنگید… یا کنار نسخه‌ای دیگر از او.

پیش از اینکه بپرسد «چطور؟»،

صدای شکافتن هوا آمد.

شکارچی اول، که در نور زایرا عقب رانده شده بود، با یک جهش دیگر از تاریکی برآمد؛

تیغه‌ی استخوانی‌اش را مثل داسی که برای بریدن سر آمده باشد بالا برد.

اما این بار،

زایرا فقط با یک نگاه

دستش را بالا آورد…

و هوا شعله‌ور شد.

نه آتش معمولی—

نه آتشی که بسوزاند—

بلکه آتشی که واقعیتِ اطراف را می‌پیچاند.

شکارچی در همان لحظه،

مثل مومی که زیر خورشید گذاشته باشند،

ذوب شد و از هم پاشید.

ارسون مات ماند.

— «تو… کی هستی؟»

زایرا با آن چشمان طلایی نگاهش کرد.

— «کاش جوابش ساده بود.»

او جلو آمد.

روی تیغ هما انگشت گذاشت؛

تیغ با لمس او شروع کرد به هم‌صدا شدن، انگار دو نیروی قدیمی دوباره یکدیگر را یافته باشند.

— «تیغ تو… نمی‌بایست اینجا می‌بود.

تیغ تو متعلق به خانهٔ سپیده است.

تو هم همین‌طور…»

ارسون میان جمع غار ایستاد.

زمین زیر پایش تکان خورد،

مه سردتر شد،

و صداهایی از اعماق جنگل نزدیک می‌شدند.

— «خانهٔ سپیده؟

تو چی می‌گی؟

من… من حتی نمی‌دونم کی هستم.»

زایرا برای لحظه‌ای چهره‌اش نرم شد؛

نه مثل یک جنگجو،

بلکه مثل کسی که شاهد سقوط هزار سالهٔ یک دوست باشد.

— «تو… فرزند دومِ عهدِ اورن هستی.

و این یعنی…»

سکوت کرد.

زیر لب زمزمه‌ای غم‌گین گفت:

— «جهش آغاز شده.»

ارسون عقب کشید.

— «فرزند دوم؟

پس… یک فرزند اول هم هست؟»

زایرا نگاهش را به سمت سقف غار برد، انگار داشت چیزی در لایه‌ای بالاتر از جهان می‌دید.

— «آره.

فرزند نخست…

کسی بود که روزی قرار بود جهان‌ها رو متحد کنه.

کسی که یادت نمیاد.

کسی که… شبیه خودت بود، اما نه در این بُعد.

او سال‌هاست که گم شده.»

ارسون نفسش بند آمد.

— «می‌خوای بگی… یک نسخه دیگه از من؟»

زایرا سر تکان داد.

— «نه یک نسخه.

یک تو از بُعد دیگر.

تو و او… دوقلوهای چندبعدی هستید.

فرزند اول و دوم.

و اگر یکی سقوط کنه، دیگری بیدار می‌شه.»

ارسون دستش را روی پیشانی گذاشت.

همان درد قدیمی باز برگشت—

اما این بار قوی‌تر.

انگار چیزی درونش می‌خواست فوران کند.

صداهای بالای غار شدیدتر شد.

شکارچیان استخوان‌زره،

آن‌هایی که از بُعد دوم آمده بودند،

با تعداد بیشتری در حال سقوط بودند.

زایرا تیغ هما را پس داد.

— «ارسون… وقت نداری.

اون‌ها اومدن تا تو رو قبل از کامل شدن بیداری‌ت بردارن.

اگر دستشون بیفتی، نه تو می‌مونی، نه این بُعد.»

ارسون آهسته شمشیر را گرفت.

اما این بار،

وزنش مثل قبل نبود.

تیغ در دستش سبک‌تر شده بود.

گرم‌تر.

زنده‌تر.

در همان لحظه، سقف غار با انفجاری از استخوان و خاک فرو ریخت.

پنج شکارچی با ماسک‌های سفید و رگه‌های خون‌گرفته در میان آوار ایستادند.

آن‌ها همزمان تیغه‌ها را بالا آوردند.

و فرمانی واحد در فضا پیچید:

«فرزند دوم…

حذف.»

ارسون خم شد، تیغ را گرفت،

اما پیش از آنکه به آنان حمله کند—

زایرا جلو ایستاد.

پشتش به او،

روبه‌روی دشمنانی از پنج بُعد انرژی.

صدای او آرام بود، اما قدرتش لرزه‌ای در هوا انداخت:

«به من گوش کن، ارسون…

این اولین نبرده توئه.

اما آخرین نبردِ من نیست.

از این‌جا به بعد، سرنوشتت رو تو شکل می‌دی.»

سپس بدون اینکه برگردد، گفت:

«وقتش رسیده جهان، نام واقعی‌ت رو بشنوه.»

ارسون خواست بپرسد منظورش چیست—

اما دیر شد.

زایرا کف دستش را بالا آورد.

و غار منفجر شد.

نور، آتش، و موجی از قدرت چندبُعدی،

شکارچیان را در یک لحظه پراکنده کرد.

ارسون به عقب پرتاب شد،

نورِ هما از تیغه بیرون زد،

و صداهای جهان در هم شکست.

آخرین چیزی که دید،

چشمان طلایی زایرا بود

و لبخندی کوتاه که پشت اندوه پنهان بود.

سپس—

همه‌چیز تاریک شد.تاریکی ساده نبود.

نه مثل بسته شدن چشم در خواب…

نه شبیه خاموش شدن چراغ…

بلکه تاریکی‌ای بود که می‌لرزید —

انگار از جنس ماده نبود

بلکه از جنس یک موجود…

موجودی بی‌رنگ که هزاران سال بود منتظر لمس شدن توسط یک «صدا» مانده بود.

ارسون آن را احساس کرد،

نه با پوست،

نه با عقل…

بلکه با لایه‌ای در عمق وجودش که تا امروز حتی خبر از وجودش نداشت.

صداها در تاریکی پیچیدند.

نه بیرونی،

بلکه از درون تاریکی، از خودِ تاریکی:

«تو… نامت را فراموش کرده‌ای.»

«تو… فرزند دومِ عهد هستی.»

«تو… از ما بریده‌ای، اما ما هنوز قطع نشده‌ایم.»

ارسون چشم باز نکرد؛

زیرا چشمی برای باز کردن نداشت.

در این حالت،

بدون جسم بود.

بدون وزن.

بدون مرز.

پرده‌ای از نور صورتی‌رنگ ناگهان پدیدار شد.

نور، خودش را پیچید و تبدیل شد به اتاقی بدون سقف.

دیوارها زاویه‌هایی داشتند که هر بار نگاه می‌کرد، تغییر می‌کردند؛

گویی هندسهٔ مکان از او فرار می‌کرد.

هوا بوی بارانِ قدیمی می‌داد؛

نه بارانی که بر زمین می‌بارد،

بارانی که بر زمان می‌ریزد.

در وسط اتاق،

ستونی از نور سفید به‌آرامی می‌چرخید

و هر چرخش، صدای زمزمه‌ای می‌آورد.

صدایی آشنا.

نه از این جهان.

نه از جهات.

از خودش.

نسخه‌ای از خودش.

ارسون جلو رفت.

با هر قدم، زمین زیر پایش شکل دیگری می‌گرفت:

یک‌بار چمن،

یک‌بار سنگ،

گاهی آب،

گاهی حتی خاکِ سرزمین‌هایی که هرگز در این بُعد وجود نداشتند.

وقتی به ستون رسید،

نور جمع شد…

و چهره‌ای از درون آن بیرون آمد.

چهرهٔ خودش.

اما قدیمی‌تر.

زخمی‌تر.

با چشمانی طلایی مثل خورشیدهای خسته.

آنجا بود که ستون، با صدایی شبیه شکستن یخ، گفت:

«بالاخره رسیدی…

اَر…»

اسم نیمه‌کاره ماند.

انگار زبان جهان، بقیهٔ نام را نمی‌توانست تحمل کند.

ارسون گام عقب رفت.

— «تو… منی؟»

نسخهٔ نورانی لبخند تلخی زد.

«تو یکی از منی.

تو کسی هستی که هنوز کامل نشده.

اما من…

من همان فرزند نخست هستم.»

ارسون حس کرد چیزی سرد از ستون نور به سمتش خزید؛

مثل لمسِ گذشته‌ای که هنوز زخمی‌سوزان است.

نسخهٔ طلایی ادامه داد:

«ما یکی بودیم.

یک روح،

یک نور،

یک تیغ.»

تیغ هما در دست ارسون ناگهان سنگین شد؛

آن‌قدر سنگین که انگار خونش را می‌مکید.

«اما روزِ واقعه…

روزِ شکستنِ بُعد سوم…

روح ما دو تکه شد.»

ارسون چشم‌ها را تنگ کرد.

— «چرا؟ چه چیزی باعثش شد؟»

ستون نور لرزید.

برای لحظه‌ای اتاق ناپدید شد

و جهان دیگری مثل برق چشمک زد:

آسمانی سرخ

درختانی آبی

مردمانی نورانی

و چیزی…

چیزی عظیم‌تر از هر موجودی که تاکنون دیده بود:

سایه‌ای با دهان‌های بی‌شمار

و دست‌هایی که مثل شاخه‌های خشک‌شده به هزار جهت می‌لغزیدند.

آن چیز،

جسم او—نسخهٔ نخست—را در میان خود کشید.

و یک نور سفید،

مثل قلب یک ستاره،

از وجود نسخهٔ نخست جدا شد

و به سوی بُعد ما سقوط کرد.

وقتی تصویر محو شد،

نسخهٔ طلایی گفت:

«من در جنگ سقوط کردم…

و تو به دنیا آمدی.»

سایه‌ای گرم در پشت سرش شکل گرفت.

ارسون برگشت.

زایرا آنجا بود.

اما نه مثل پیش.

قدش بلندتر،

چشمانش درخشان‌تر،

و موهای شعله‌ای‌اش حالا آهسته در بی‌جاذبیتی فضا می‌چرخیدند.

— «زودتر از انتظارم بیدار شدی… فرزند دوم.»

نسخهٔ نخست به او نگاه کرد.

«تو اجازه نداشتی وارد این لایه بشی، زایرا.»

زایرا لبخند محو و خسته‌ای زد.

— «و تو خیلی وقت پیش اجازه نداری اینجا باشی، فرزند نخست.»

هوای اتاق سنگین شد.

دیوارها لرزیدند.

زمان برای لحظه‌ای سکسکه کرد.

ارسون عقب رفت.

— «صبر کنید!

من باید بدونم… من کی هستم؟

چرا این همه بُعد درگیر من شدن؟»

زایرا آهی کشید.

«چون تو…

هنوز اسم واقعی‌ت رو نگفتی.»

نسخهٔ نخست گفت:

«اگر اسمش رو به‌زبان بیاره، شکاف نهایی باز می‌شه.»

ارسون فریاد زد:

— «اسمم چیه؟

به من بگید!»

اما جهان…

به این خواسته واکنش عجیبی نشان داد.

نور ستون خورد شد

و زمان به شکل ذراتی نورانی دور او ریخت.

صدایی از تمام جهات — نه زایرا، نه نسخهٔ نخست — گفت:

«نام تو…

هنوز کامل نشده

اتاق شروع کرد به فرو رفتن در خودش.

مثل اینکه جهان داشت خودش را تا می‌زند.

نسخهٔ نخست دستش را دراز کرد،

اما دستش مثل مه از میان بدن ارسون گذشت.

«به بعد سوم برو…

آن‌ها منتظر تو هستن…

چیزی بزرگتر از سایه‌ها… بزرگتر از شکارچیان…

به دنبالت می‌آد.»

زایرا بازوی ارسون را گرفت.

شعله‌هایش سرد شدند — نه گرم.

— «ما باید بریم.

الان.

این لایه داره خودش رو می‌خوره.»

ارسون آخرین بار نسخهٔ خودش را دید

که میان فروپاشیِ نور محو می‌شد

و زمزمه می‌کرد:

«نامت را پیدا کن…

تا ما دوباره یکی شویم…»

سپس—

جهان پاره شد.

نور

فشار

صدا

سقوط

و خاموشی.

نورجهانفرزند
۲۲
۸
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید