ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۴ دقیقه·۲ ساعت پیش

امکان آزادی

صبح‌ها در اصطبل، نور از جایی می‌آمد که کسی نمی‌دانست کجاست.

نه پنجره‌ای بود، نه شکافی؛ اما روشنایی مثل موجودی زنده روی کاه‌ها می‌لغزید، روی شاخ گاوها می‌نشست، و بعد آرام از پرهای مرغ‌ها بالا می‌رفت. سقف، آسمان بود؛ آسمانی که هر روز رنگ تازه‌ای انتخاب می‌کرد، انگار خودش هنوز در حال تجربه کردن آزادی‌ست.

خروسِ سپیده، روی تیر چوبی بلندی ایستاده بود.

نه برای بیدار کردن کسی؛ همه از قبل بیدار بودند.

او فقط نگاه می‌کرد. همیشه به دورترین نقطه‌ای که می‌شد نگاه کرد.

گاوِ آرام کنار آب‌خوری ایستاده بود و انعکاس خودش را در آب می‌دید.

گفت: — امروز آسمان آبی‌تر است.

خروس پاسخ داد: — شاید امروز بیشتر به آن نگاه می‌کنی.

گاو سرش را بلند کرد. — مگر فرق می‌کند؟ آسمان همان است.

خروس گفت: — فرق می‌کند اگر بدانی می‌توانی به سمتش بروی.

گاو خندید؛ خنده‌ای آهسته، بدون تمسخر. — ما اینجا همه چیز داریم. چرا باید برویم؟

خروس سکوت کرد.

سکوتش مثل فاصله‌ای نادیده میان دو فکر افتاد.

مرغ‌های کوچک دور هم جمع شده بودند. یکی از آن‌ها، که پرهایش هنوز کامل درنیامده بود، پرسید: — «بیرون» یعنی کجا؟

خوکِ قصه‌گو، که همیشه کمی دورتر می‌نشست، جلو آمد. چشم‌هایش برق ملایمی داشت؛ از آن برق‌هایی که بیشتر شبیه خاطره‌اند تا حقیقت. — بیرون یک داستان قدیمی‌ست، جوجه.

قدیم‌ها می‌گفتند جایی هست که زمین ادامه دارد.

مرغ گفت: — چرا کسی نمی‌رود؟

خوک لبخند زد. — چون اینجا پایان خوبی دارد.

خروس ناگهان گفت: — پایان، فقط وقتی زیباست که راهی برای ناتمام گذاشتنش باشد.

همه ساکت شدند.

حتی نور، انگار مکث کرد.

گاو پرسید: — تو چرا همیشه از رفتن حرف می‌زنی؟

خروس سرش را کج کرد. — من از رفتن حرف نمی‌زنم.

من از امکانِ رفتن حرف می‌زنم.

مرغی گفت: — فرقش چیست؟

خروس پایین پرید. رد پنجه‌هایش روی خاک نرم ماند، اما زود محو شد. — اگر نتوانی بروی، ماندنت شبیه خواب است.

اگر بتوانی بروی و بمانی، ماندنت انتخاب است.

خوک آرام گفت: — انتخاب هم همیشه خوشبختی نمی‌آورد.

خروس نگاهش کرد. — اما معنا می‌آورد.

و بدون معنا، خوشبختی فقط عادت است.

باد ملایمی وزید.

هیچ دری باز نشد.

هیچ دیواری نلرزید.

اما مرغی برای اولین بار به سقف نگاه نکرد؛

به افق نگاه کرد.

باد که وزید، چیزی در اصطبل تغییر نکرد؛

اما احساس تغییر کرد، مثل وقتی که کسی ناگهان بفهمد می‌توانست سال‌ها پیش سؤالی بپرسد و نپرسیده.

مرغی که به افق نگاه کرده بود، آهسته گفت: — چرا قبلاً این‌قدر دور به نظر نمی‌رسید؟

گاو سرش را چرخاند. — افق همیشه همین‌قدر دور بوده.

خروس پاسخ داد: — نه.

ما تازه فهمیده‌ایم که دور است.

خوک روی کاه‌ها نشست و گفت: — فاصله‌ها خطرناک‌اند.موجودات، وقتی فاصله می‌بینند، شروع می‌کنند به خیال‌بافی.

خروس لبخند زد. — خیال‌بافی، تمرین آزادی‌ست.

نور روی دیوارها موج برداشت.

دیوارها دیگر صاف نبودند؛ انگار خطوطشان کمی می‌لرزید، نه از ترس، از تردید.

گاو گفت: — من اگر بروم، این آب‌خوری چه می‌شود؟

این کاه‌ها؟ این صداها؟

خروس نزدیکش ایستاد. — اگر بمانی، هم همین سؤال‌ها می‌مانند.

آزادی، پاسخِ سؤال‌ها نیست؛

آزادی، اجازه‌ی پرسیدن آن‌هاست.

مرغی کوچک، که همیشه از جمع عقب می‌ماند، پرسید: — اگر رفتیم و جایی نبود چه؟

خروس گفت: — آن‌وقت می‌فهمیم که ماندن انتخاب ما بوده، نه اجبارمان.

خوک آهی کشید؛ آهی که شبیه بستن یک کتاب بود. — قصه‌هایم را دوست دارید، نه؟

مرغ‌ها سر تکان دادند.

— من قصه‌ها را ساختم تا کسی نپرسد «بعدش چه؟»

چون «بعدش» حیوانات را از حالا بیرون می‌کشد.

خروس گفت: — و آزادی دقیقاً همان بیرون کشیده شدن است.

سکوتی طولانی افتاد.

در آن سکوت، صدایی شنیده شد؛

نه از بیرون، نه از بالا.

صدایی شبیه باز شدنِ فکر.

مرغ‌ها گوش تیز کردند. — این صدا چیست؟

خروس گفت: — وقتی کسی برای اولین بار به رفتن فکر می‌کند، دنیا کمی صدا می‌دهد.

گاو چشم‌هایش را بست. — من همیشه فکر می‌کردم آرامشم یعنی آزادی.

خروس گفت: — آرامش بدون انتخاب، فقط نداشتن درد است.

آزادی، حتی اجازه‌ی ناآرام بودن را هم می‌دهد.

نور تغییر رنگ داد؛ نه ناگهانی، بلکه مثل تصمیمی که آرام گرفته شده باشد.

دیوار اصطبل هنوز سر جایش بود.

اما دیگر مانع نبود.

فقط یک پیشنهاد بود.

مرغی جلو آمد. — تو می‌روی؟

خروس به افق نگاه کرد، بعد به آن‌ها. — شاید.

اما مهم‌تر این است که حالا می‌دانم می‌توانم.

گاو لبخند زد؛ لبخندی سنگین اما روشن. — من می‌مانم.

ولی برای اولین بار، از ماندنم نمی‌ترسم.

و اصطبل، بی‌آنکه دری داشته باشد،

برای اولین بار

باز شد.

آن شب، اصطبل خوابش نبرد.

نه به این خاطر که چیزی ترسناک رخ داده بود،

بلکه چون برای اولین بار، چیزی را پنهان نمی‌کرد.

آسمانِ سقف‌نما کنار رفت؛

نه شکسته شد، نه فرو ریخت.

فقط کمی عقب نشست، مثل کسی که احترام می‌گذارد به تصمیم دیگری.

ستاره‌ها نزدیک‌تر شدند.

نه آن‌قدر که دست به آن‌ها برسد،

آن‌قدر که ممکن به نظر برسند.

خروس روی تیر چوبی ایستاد، اما نخواند.

دیگر لازم نبود کسی را بیدار کند.

گاو آرام کنار او ایستاد. — اگر نروی چه؟

خروس گفت: — آن‌وقت ماندنم معنا دارد.

مرغ‌ها بال‌هایشان را جمع کردند؛

نه برای پرواز،

برای حس کردن وزن خودشان.

خوک قصه‌گو، آخرین داستانش را گفت: — روزی جایی بود که موجودات فهمیدند

آزادی، جایی بیرون از دیوارها نیست،

آزادی لحظه‌ای‌ست که دیوارها را به رسمیت نمی‌شناسی.

باد وزید.

کاه‌ها جابه‌جا شدند.

نه راهی باز شد،

نه کسی رفت.

اما افق، دیگر دور نبود.

در توضیح نبود؛

در انتخاب بود.

و اصطبل،

بی‌در،

بی‌قفل،

بی‌فرمان،

به مکانی تبدیل شد

که هر ماندنی

و هر رفتنی

در آن

راست بود.

میآزادی
۶
۰
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید