
اول دستهایم را گرفتند.
نه محکم—
با نوعی احترام سرد،
مثل کسی که میداند چیزی را لمس میکند
که دیگر به او تعلق ندارد.
آهن،
قبل از آنکه بسته شود،
بدنم را شناخت.
وزنش روی مچهایم نشست
و صدایی داد
شبیه بستهشدن یک جمله.
من راه نمیرفتم؛
مرا هدایت میکردند.
زمین زیر پاهایم
هر قدم عقب میرفت
انگار خودش هم نمیخواست شاهد ادامه باشد.
زنجیرها کشیده میشدند
و صداشان
راهرو را خطخطی میکرد.
آدمها کنار میرفتند.
نه از ترس—
از اینکه مجبور نشوند نگاه کنند.
وقتی نشاندنم،
فهمیدم این آخرین جاییست
که انسان هنوز وانمود میکند
همهچیز قابل توضیح است.
دادگاه
بوی کاغذ کهنه میداد
و نفسهای نگهداشته.
قاضی آن بالا نشسته بود،
اما وزن فضا
روی شانههای من بود.
گفتند حرف بزن.
و من فهمیدم
سکوت دیگر کافی نیست.
آرام گفتم:
«من از همانجا شروع میکنم
که شما معمولاً چشمتان را برمیگردانید.»
قتلهایم
تصادفی نبودند.
هیچکدام.
اولی
پر از صدا بود.
حرف میزد
نه برای نجات—
برای ادامهی دروغ.
من نگاهش میکردم
تا جایی که کلماتش
دیگر نتوانستند
خودشان را نگه دارند.
آنجا که صدا
خالی شد
و بدن
حرفش را زد.
وقتی تمام شد،
اتاق آرام گرفت.
نه چون مرگی اتفاق افتاده بود—
چون چیزی بالاخره
راست گفته شده بود.
دومی
ساکت بود.
سکوتش از قبل تمرین شده بود.
سالها نقش بازی کرده بود
و حالا
دیگر نمیدانست
بدون نقش چهطور نفس بکشد.
در لحظهی آخر
چشمهایش تغییر کرد.
نه از درد—
از دیدن.
دیدنِ خودش،
بیواسطه،
بیدفاع.
سومی
از من خواست
توضیح بدهم.
چرا او؟
نفهمید
که سؤالش
خودش جواب بود.
قتل برای من
فوران نبود؛
رسیدن بود.
مثل وقتی که یک فکر
بعد از سالها
دیگر جایی برای رفتن ندارد.
من عجله نمیکردم.
صبر میکردم
تا همهچیز
خودش را لو بدهد.
یکی از آنها
در آخرین لحظه
چیزی شبیه دعا گفت.
آنجا
بیاختیار
یادم افتاد
نیچه گفته بود:
«خدا مرده است.»
نه بهعنوان شعار.
بهعنوان خبر.
خدا مرده است
و انسان
میان جسد او
و آینه
سرگردان مانده.
قتلهایم
تلاش نبودند
برای جای خدا نشستن.
من هیچوقت
به خدای جدید فکر نکردم.
من فقط
دیدم وقتی خدا مرد،
آدمها
جرئت نکردند
مسئول زندهبودنشان باشند.
برخی از آنها
در لحظهی آخر
آرام شدند.
آرامشی ترسناک.
مثل کسی که بالاخره
اجازه پیدا کرده
تمام شود.
من آن لحظهها را
با خودم آوردهام
به اینجا.
به این صندلی.
به این زنجیرها.
سرم را بالا میآورم.
نگاه قاضی میلرزد.
نه از خشم—
از فهم.
میگویم:
«شما مرا محاکمه میکنید
چون من کاری را کردم
که شما فقط دربارهاش
فکر میکنید.»
مکث.
«اگر خدا مرده است،
اگر معنا فرو ریخته،
اگر همهچیز نیمهجان است—
پس چرا از کسی
که پایان را جدی گرفت
میترسید؟»
زنجیرها
آخرین صدا را میدهند.
سنگین.
قطعی.
من دیگر حرفی ندارم.
همهچیز گفته شده.
حکم هرچه باشد،
مهم نیست.
چون چیزی که باید
کشته میشد،
خیلی وقت پیش
مُرده بود.
و حالا
سکوت
تنها شاهد زنده است.