ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۲۱ دقیقه·۱۷ روز پیش

بوقت 1.27


آب سردی روی صورتش پاشیده شد. نفسش برید. چشم‌هایش باز نشد اما حضور دیگران را حس کرد. صدای پرندگان، خش‌خش علف‌ها، و همهمه‌ای مبهم دورش را گرفته بودند. دوباره چیزی روی صورتش پاشیدند. این بار آهی کشید، چشم‌هایش را با زحمت باز کرد. نور خورشید در اوج بود و آسمان چنان آبی که انگار هرگز ابری به آن نزدیک نشده. مردی لاغراندام، مو حنایی، پوست سفید و پر از کک‌ومک با چشم‌هایی قهوه‌ای، نگاهش را از آسمان گرفت و به جمع اطرافش خیره شد. همه چیز برایش غریبه بود.
بی‌هوش شد.
وقتی دوباره چشم باز کرد، خودش را روی تختی چوبی دید. صدای ظرفی که کنار دستش قرار گرفت او را به خود آورد. زنی جوان با موهای مشکی و چهره‌ای مهربان، رو‌به‌رویش نشسته بود. لبخندی زد.
– خوبی؟ حالت بهتره؟
– من... من کجام؟
– توی یه شهر کوچیک تو ناکجا آباد.
شاهرخ نگاهش را به اطراف انداخت. خانه‌ای با دیوارهای گِلی، پنجره‌های چوبی، و چراغی نفتی. همه چیز شبیه قصه‌ها بود.
– چرا اینجا این‌شکلیه؟ چرا از چراغ نفتی استفاده می‌کنید؟ برق ندارین؟
– برق؟ برق دیگه چیه؟
شاهرخ گیج شده بود. سرش را گرفت.
– ما الان کجاییم؟ اسم اینجا چیه؟
– اسم خاصی نداره. ما همین‌جا زندگی می‌کنیم. تو از کجا اومدی؟ لحجه‌ات آشنا نیست.
زن بلند شد و مشغول ریختن سوپ شد.
– صبح یه رعد و برق شدید اومد گوشه جنوبی ده. چند نفر رفتن دیدن. گفتن تو لخت و عور افتاده بودی. آوردنت اینجا، لباس تنت کردن. من نگهت داشتم تا حالت بهتر بشه.
شاهرخ گفت:
– من اهل تهرانم. می‌دونی تهران کجاست؟
– تهران؟ نه، نمی‌شناسم. اسم عجیبیه.
– تهران پایتخت ایرانه. یه کشور بزرگ... یعنی... تو واقعاً نمی‌دونی؟
زن گفت:
– یکم سوپ بخور. بهتر شدی، از خونه‌م برو. باید برم سر زمین. کلی کار دارم.
شاهرخ روز بعد، وقتی از خانه بیرون آمد، دنیای اطرافش را بیشتر شناخت. بچه‌ها بازی می‌کردند، پیرمردی کفش وصله می‌زد، زن‌ها در حال خرید میوه و سبزی بودند. پرندگان در آسمان می‌چرخیدند. همه چیز عجیب زیبا بود؛ ولی غیرعادی.


شاهرخ چند روزی میان مردم زندگی کرد. سعی می‌کرد از آن‌ها درباره جزیره، مه اطراف، یا راهی برای خارج شدن بپرسد. ولی پاسخ‌ها همیشه مبهم بود. گویی هیچ‌کس چیزی فراتر از این محدوده نمی‌شناخت.
روزی تصمیم گرفت به سمت ساحل برود، جایی که مه غلیظ مثل دیواری دور جزیره کشیده شده بود. آن‌قدر مه سنگین بود که نمی‌شد حتی چند متر جلوتر را دید. فقط صدای موج‌ها می‌آمد. هرچه تلاش کرد به مردم بقبولاند که این مه غیرطبیعی‌ست، جوابی نگرفت. کسی نه ترسی داشت، نه کنجکاوی. گویی مه بخشی از زندگی بود، مثل آفتاب یا باد.
وقتی از مه برگشت، باران شدیدی گرفت. درختان خم شدند و زمین گلی شد. دنبال سرپناهی دوید و اتفاقی وارد غاری شد که در دل تپه‌ای پنهان بود.
درون غار تاریک بود اما خشک و امن. نفس‌زنان نشست. باران بیرون می‌کوبید. لحظاتی گذشت. خواست بخوابد. چشم‌هایش گرم شده بود که ناگهان صدایی در سکوت غار پخش شد.
بیپ– بیپ– خش خش...
چشمانش باز شد. نور ضعیفی از گوشه غار بیرون می‌زد. بلند شد. در گوشه‌ای دستگاهی شبیه بی‌سیم کوچک خاک خورده بود. چراغش روشن بود.
صدای ضبط‌شده‌ای پخش شد:
"اگر این پیام رو می‌شنوی، بدون هنوز کسی هست... هنوز امیدی هست... ساعت ۱:۲۷ دقیقه هر شب، گوش کن... شاید بتونیم راهی پیدا کنیم..."
بعد خاموش شد.
شاهرخ خشکش زده بود. بی‌سیم؟ تکنولوژی؟ در این دهکده بی‌برق و موبایل؟ آن هم با صدای کسی که انگار... خودش بود!
فصل سوم: خواب
صدای باران هنوز پشت کوه‌ها گم نشده بود. هوای غار نمناک شده‌بود، بوی سنگ خیس و خاک رسیده، شاهرخ را بیدار نگه داشته بود.
دستش را کشید روی خاک سرد زیر تنش. بی‌سیم خاموش کنار پایش افتاده‌بود؛ مثل یک جنازه‌ی فراموش‌شده. ساعتش را نگاه کرد: ۱:۲۶.
پلک‌هایش سنگین شده بود. مغزش هنوز داشت پیام ضبط‌شده را تحلیل می‌کرد:
«اگر صدای مرا می‌شنوی، یعنی هنوز وقت هست...»
کلماتش زیر پوست ذهن شاهرخ می‌دوید. یک لحظه حس کرد کسی پشت گردنش نفس کشید. سریع برگشت—اما جز سایه‌ی خودش، چیزی ندید.
لحظه‌ای بعد، انگار هوا ایستاد.
ساعت رسید به ۱:۲۷.
بی‌سیم با تقی صدا داد و زنده شد. همان صدای آشنا، با همان لحن خسته، تکرار شد:
«اگه صدای منو می‌شنوی... یعنی هنوز وقت هست... مه رو رد نکن... نذار اونا بفهمن... هنوز امید هست...»
صدا چند بار تکرار شد. شاهرخ دیگر گوش نمی‌داد. نگاهش خیره مانده‌بود به جایی دور. لب‌هایش بی‌صدا گفت: «اونا؟»
بی‌سیم خاموش شد.
هوا سنگین بود. بوی باران، بوی خاک، و بوی ترس، در هوا پیچیده بود.
شاهرخ بعد از آن شب، دیگر مثل قبل نبود.
چیز خاصی نمی‌گفت، ولی نگاهش دائم بین چهره‌ی مردم می‌چرخید. با آن‌ها حرف می‌زد، ولی هر بار دنبال چیزی در صورت‌هایشان می‌گشت.
گویی دنبال ردّی از آشنایی بود، یا نشانه‌ای از دروغ.
همان

شب، در خانه‌ی کوچک، پشت در چوبی که به سختی بسته می‌شد، روی تشکی کهنه افتاد. خسته بود، ولی خوابش نمی‌برد.
تنها چیزی که کمکش کرد، صدای آهسته‌ی باران روی سقف بود. و بعد، خواب آمد...

در خواب، خودش را دید—ولی نه همین شاهرخ، نه با آن لباس‌های گِلی و موهای ژولیده.
کت سفیدی به تن داشت. پشت یک میز بلند ایستاده‌بود، با چراغ‌هایی بالای سرش، صفحه‌نمایش‌هایی با علائم عجیب. اتاق پر از صدا بود. انگار کسی حرف می‌زد، ولی صدا واضح نبود.
کسی فریاد زد:
«اگه بمونی، فراموش می‌شی!»
و درست همان لحظه، صورت خودش را دید، در آینه‌ای که مقابلش بود—ولی چشم‌هایش... مال خودش نبودند.
شاهرخ با تپش قلب از خواب پرید. هوا هنوز تاریک بود، ولی سینه‌اش خیس از عرق شده بود.
صدای خروس‌ها از دور شنیده می‌شد.
او نمی‌دانست آن خواب، حقیقتی مدفون بود، یا فقط هذیان ذهنی خسته...
اما چیزی در دلش داشت زمزمه می‌کرد:
این فقط یک خواب نبود.
نور آفتاب از لای پرده‌ی ضخیم خانه ثریا می‌تابید. صدای مرغ و خروس‌هایی که آزاد در کوچه‌ها می‌چرخیدند، فضا را پر کرده‌بود.
شاهرخ از تخت بلند شد، نگاهی به دستانش انداخت؛ هنوز لرزش خفیفی داشت.
چشمانش روی نقطه‌ای ثابت مانده‌بود—انگار بخشی از خواب هنوز دست از سرش برنداشته بود.
در آینه‌ی کوچک گوشه‌ی اتاق به خودش نگاه کرد.
سایه‌ای از خودش در خواب در ذهنش زنده شد... با چشمانی ناآشنا.
زیر لب گفت:
«من کی‌ام واقعاً؟»
صدای در که باز شد، ثریا با کاسه‌ای ماست و نان وارد شد. لبخند زد:
«صبح به‌خیر... هنوز حالت خوب نیست؟»
شاهرخ سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد، ولی بعد گفت:
«فقط یه خواب دیدم... عجیب‌ترین خواب زندگیم.»
ثریا نشست و کاسه را جلویش گذاشت.
«گاهی خواب‌ها از واقعی هم واقعی‌ترن. تو باید استراحت کنی، ذهن تو شاید هنوز تو اون جاییه که ازش اومدی.»
شاهرخ نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت.
حس کرد نمی‌تونه چیزی از خواب به ثریا بگه. نمی‌دونست چرا، ولی در دلش حس خطر پیچیده بود.
بعد از صبحانه، شاهرخ از خانه بیرون رفت. هوا صاف بود. پرنده‌ها همان مسیر همیشگی‌شان را در آسمان طی می‌کردند.
مردم ده در حال انجام کارهای روزانه‌شان بودند؛ زن‌ها در حال بافتن، مردها مشغول دام‌ها یا زمین‌ها.
اما برای شاهرخ، همه چیز مصنوعی به‌نظر می‌رسید.
مثل صحنه‌ای از یک فیلم که بارها و بارها دیده باشی.
در گوشه‌ی میدان، مردی مشغول تعمیر زین اسب بود. شاهرخ نزدیک شد.
ـ «اسم شما چیه؟»
مرد بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «یونس.»
ـ «هیچ وقت شده چیزی یادت نیاد؟ مثلاً اینکه دیروز چیکار کردی؟»
یونس دست از کار کشید و بالا را نگاه کرد. بعد گفت:
«نه... همیشه یادمه. مثلاً امروز باید زین رو درست کنم. هر روز یه کاری هست...»
شاهرخ پرسید:
«دیروز چه کاری داشتی؟»
یونس کمی مکث کرد. ابروهایش به هم گره خورد.
«دیروز؟... فکر کنم همین... همین کارو می‌کردم.»
شاهرخ عقب رفت. قلبش تندتر می‌زد.
به نظر می‌رسید آدم‌های این‌جا فقط امروز را بلدند...
تا غروب، شاهرخ در ده گشت. به صداها گوش داد، به تکرار رفتارها. هرچه بیشتر نگاه می‌کرد، بیشتر حس می‌کرد چیزی درست نیست.
آن شب، باز به خواب رفت. و باز همان اتاق سفید، همان تجهیزات.
اما این بار... خودش را دید که دارد چیزی ضبط می‌کند—درست شبیه همان صدایی که از بی‌سیم شنیده بود.
صدا گفت:
«تو که اینو می‌شنوی، احتمالاً من فراموش شدم. شاید دیگه نیستم.
ولی یه راه هست. همیشه یه راه هست...»
شاهرخ از خواب پرید.
صدای نم‌نم باران، هنوز نرم روی سطح سنگ‌های غار می‌کوبید. شعله‌ی محوی از نور مهتاب، از لای شکاف سقف سنگی، درست روی صورت شاهرخ افتاده بود. بیسیم حالا خاموش بود. همه‌چیز ساکت.
شاهرخ در سکوت، به نقطه‌ای خیره بود. ذهنش پر از سؤال.
با گذر دقایقی که سنگینی‌شان را می‌شد با دست لمس کرد، پلک‌هایش آهسته بسته شد…
و در میان تاریکی، افتاد.
نور سفید. نه نور خورشید. نه نور چراغ. نوری که شکل نداشت، اما بود.
صداهایی گنگ در پس‌زمینه، شبیه صدای راهروهای طویل بیمارستان.
بوی الکل؟ یا باران؟ خودش هم نمی‌دانست.
او ایستاده بود. اما پاهایش را نمی‌دید.
جلویش، ردیفی از آینه‌ها. همه قدی، همه بی‌قاب.
در هر کدام، تصویری از خودش... اما با جزئیاتی متفاوت.
یکی شاهرخی با یونیفورم آزمایشگاهی.
یکی با لباس ارتشی.
یکی با چشمانی که سیاه نبود، قرمز بود.
و یکی... بدون چهره. فقط یک سایه‌ی خالی.
شاهرخ سعی کرد به یکی از آینه‌ها نزدیک شود، اما فضای اطراف مثل ژل، حرکت را کند می‌کرد.
صدایی از پشت سرش آمد. صدایی خش‌دار و تکراری، درست مثل صدای بیسیم:
"اگر صدای منو می‌شنوی... تو هنوز بیدار نیستی."
شاهرخ ناگهان برگشت. هیچ‌کس نبود.
آینه‌ها ترک برداشتند. تاریکی شروع کرد به بلعیدن نور.
از پایین، از پاهایش شروع شد، تا رسید به زانو، سپس سینه، و در آخر...
با تق‌تق قطرات باران روی سنگ، ناگهان از خواب پرید.
سینه‌اش بالا و پایین می‌شد. نفس‌نفس می‌زد
بیسیم، درست مثل قبل، بی‌صدا بود.
اما چیز عجیبی رخ داده بود...
ساعت روی دیوار غار (که قدیمی و زنگ‌زده بود) حالا دقیقا روی ۱:۲۷ ثابت مانده بود.
شاهرخ هر از چندگاهی تو روزهای بعد، تو لحظاتی ناگهانی با صحنه‌هایی روبه‌رو می‌شد که انگار از ذهنش بیرون می‌زد، مثل قطعاتی گمشده از یه پازل. صحنه‌هایی که نمی‌تونست کامل به یاد بیاره، ولی حس می‌کرد قبلاً تجربه‌شون کرده. این تصاویر گذرا مثل خواب‌های نیمه‌تمام، در ذهنش پدیدار می‌شدن و سریع ناپدید می‌شدن، انگار خاطراتی بود که با هر بار یادآوری دوباره می‌خواست از دست بره. شاهرخ گیج و سردرگم بود، اما این تکه‌های مبهم بهش نشون می‌داد که چیزی عمیق‌تر پشت ماجرا هست، چیزی که خودش هنوز بهش دسترسی نداره...

هوا هنوز بوی باران دیشب را داشت، آفتاب ملایمی از لای شاخه‌های درختان باغچه‌های دهکده رد می‌شد. شاهرخ بی‌هدف در کوچه‌های خاکی ده قدم می‌زد. نگاهش هنوز درگیر صحنه‌هایی بود که گاه‌گاه مثل برق از ذهنش رد می‌شدند—صحنه‌هایی که مطمئن نبود خواب دیده یا به یاد آورده.
صدای تق‌تق منظم چوب‌تراشیدن از ته یکی از کوچه‌ها بلند بود. کنجکاوی کشیدش تا جلوی یک کارگاه کوچک چوب‌بری. پیرمردی با صورتی آفتاب‌سوخته، ریشی بلند و سفید و دستانی پر از پینه، روی یک الوار خم شده بود. عطر چوب تازه هوا را پر کرده بود.
شاهرخ گفت: «سلام.»
پیرمرد بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت: «اومدی بالاخره؟»
شاهرخ لحظه‌ای خشکش زد. «چی؟... شما منو می‌شناسین؟»
پیرمرد سرش را بلند کرد. نگاهی عمیق و جست‌وجوگر به چهره‌ی شاهرخ انداخت. چشم‌هایش لرزید، انگار که چیزی در ذهنش جرقه زد اما به‌سرعت خاموش شد. با صدایی آهسته گفت:
«نه... فکر کردم یکی دیگه‌ای هستی. صدام که زدی، انگار برگشتم به یه خاطره... ولی نه، اشتباه گرفتم.»
شاهرخ جلو رفت. دستش را روی یکی از الوارها کشید. «اینجا تنها نجاری دهه؟»
پیرمرد گفت: «آره. چوب تو این جزیره تنها چیزیه که حافظه نداره. همیشه می‌تونی از اول شروعش کنی.»
شاهرخ از حرف پیرمرد جا خورد. خواست چیزی بپرسد که پیرمرد سریع موضوع را عوض کرد:
«تو مهمون ثریایی، نه؟ زن کدخدا؟»
شاهرخ گفت: «آره، از کجا می‌دونی؟»
پیرمرد گفت: «اینجا چیزی از کسی پنهون نمی‌مونه...»
اما نگاهش چیز دیگری می‌گفت. چیزی در عمق آن نگاه خاکستری، انگار درونِ خودش هم گم شده بود.
شاهرخ سکوت کرد. یک تکه چوب برداشت، تکه‌ای که گوشه‌اش خط‌هایی شبیه نقشه حک شده بود. پرسید:
«این طرح‌ها مال خودته؟»
پیرمرد اخم کرد، چوب را از دستش گرفت، نگاهی بهش انداخت و گفت:
«نمی‌دونم کی کشیده. گاهی بعضی چیزا رو اینجا پیدا می‌کنم که نمی‌دونم کی گذاشته. شاید خودم بودم... شاید هم نه...»
شاهرخ حس کرد همین حالا از کنار نکته‌ای مهم گذشته. اما مثل خواب، هنوز نمی‌تونست کامل بهش چنگ بزنه.
پیرمرد دوباره مشغول کار شد و زیر لب زمزمه کرد:
«هر بار که شروع می‌شه، یه چیزی فرق داره... ولی تهش همیشه همونه.»
شاهرخ با حالتی گنگ و سؤال‌دار، از کارگاه خارج شد. ذهنش پر از صدای اره، بوی چوب، و جمله‌ای که مثل تکه‌ای از پازل مغزش را مشغول کرده بود
از کنار خانه‌های دهکده عبور می‌کرد، هنوز ذهنش درگیر حرف‌های پیرمرد نجار بود. نسیمی گرم میان درختان نارنج می‌پیچید و بوی خاک خیس و چوب تازه را با خودش می‌آورد.
ناگهان صدای شیهه‌ی بلندی هوا را شکافت. صدایی که توجه همه را جلب کرد. شاهرخ به سمت صدا دوید. چند نفر دیگر هم به کوچه دویده بودند. در انتهای مسیر خاکی، اسبی با یال‌های تیره و چشمانی وحشت‌زده، بی‌هدف می‌تاخت. لحظه‌ای بعد، مردی از زین اسب پرت شد و با سر به زمین خورد.
صدای تق برخورد تنش با خاک، مثل ضربه‌ای بر ذهن شاهرخ کوبید. مردم جمع شدند. ثریا هم در میانشان بود، فریاد زد:
«آرمان!»
مرد بی‌حرکت روی زمین افتاده بود. گردنش در زاویه‌ای غیرطبیعی خم شده بود. نفس‌ها در سینه حبس شد. چند نفر خم شدند، چک کردند… کسی زیر لب گفت:
«مرده...»
شاهرخ جلوتر رفت. دست‌های مرد پر از خط‌وخش بود، انگار قبل از افتادن، برای حفظ جانش جنگیده بود. ثریا با چشمانی پر اشک گفت:
«اون فقط رفته بود به گله سر بزنه... همیشه از این مسیر می‌رفت...»
مردم، در سکوتی سنگین، بدن بی‌جان آرمان را برداشتند و به سمت تپه‌ی خاکسپاری بردند.
شاهرخ حس عجیبی داشت. نه فقط برای مرگ مرد، بلکه چیزی در صحنه... در آن مسیر خاکی... در نگاه اسب که به دوردست خیره مانده بود... همه چیز برای لحظه‌ای کوتاه آشنا به نظر رسید، انگار در جایی دور، این صحنه را دیده بود. یا شاید… قبلاً اینجا بوده.
اما آنچه بعداً رخ داد، همه چیز را زیرورو کزد

صبحی آرام، اما مرموز. نور آفتاب از لا‌به‌لای شاخ‌ و برگ درختان به آرامی به درون کلبه‌ چوبی ثریا می‌تابید. شاهرخ که شب گذشته را در آن‌جا پناه گرفته بود، میان بیداری و خواب، ذهنش درگیر تصویری بود که انگار پیش‌تر هم دیده بود، اما هر چه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست آن را به خاطر بیاورد.
کمی بعد از صرف صبحانه‌ی ساده، راهی روستا شد. از کوچه‌های باریک عبور کرد. بچه‌هایی که با توپ‌های پارچه‌ای بازی می‌کردند، پیرزنی که جلوی در خانه‌اش نخ می‌ریسید، و مرد نجاری که چوبی را به آرامی تراش می‌داد. در میان این تصاویر آشنا، لحظه‌ای ایستاد. حس کرد همه چیز را قبلاً دیده... صدای کودکی که توپ را پرت کرد، افتادن آن، خنده‌ی بچه‌ها — همه و همه برای لحظه‌ای او را دچار حالتی خاص کرد.
«انگار این صحنه رو... قبلاً دیدم.»
دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت. ذهنش برای لحظه‌ای سوزش خفیفی گرفت. اما به روی خودش نیاورد.
روزها به‌آرامی می‌گذشت. در میان قدم زدن‌های روزانه‌اش در روستا، هر از گاهی فلش‌هایی از تصاویری ناشناخته به ذهنش هجوم می‌آورد. مثل کسی که تکه‌تکه در حال یادآوری رؤیایی فراموش‌شده‌ است.
در یکی از عصرها، تصمیم گرفت به بلندترین نقطه‌ی جزیره برود. کوهی که گفته می‌شد از آن‌ بالا، می‌توان تمام جزیره را دید. پس از ساعتی پیاده‌روی، ایستاد روی صخره‌ای بلند و چشم دوخت به افق. مه. مه ضخیمی دورتادور جزیره را پوشانده بود. یک دیوار طبیعی از مه. مثل زندانی که او را احاطه کرده باشد.
شب، به ساحل برگشت. صدای موج‌ها، هوای خنک، و آسمانی ابری. آن‌جا بود که ناگهان صدای خنده‌ای شنید — ثریا.
دریاچه‌ی کوچکی در آن نزدیکی بود. ثریا داخل آب، با موهایی خیس و لبخندی معصوم. شاهرخ نزدیک شد. ثریا دعوتش کرد. او مردد بود، اما پذیرفت. لباس‌هایش را درآورد، وارد آب شد. آب سرد بود، اما حس خوبی داشت.
بین بازی‌های کودکانه و شوخی‌ها، ناگهان بدن‌هایشان به هم برخورد کرد. لحظه‌ای چشم در چشم شدند. نفس‌ها کند شد. شاهرخ آرام به سوی لب‌های ثریا خم شد و بوسه‌ای عمیق، اما ناگهانی، بین‌شان رد و بدل شد.
درست همان لحظه، صدای فریادی آمد. یکی از اهالی روستا آن دو را دیده بود. ثریا با وحشت گفت:
«فرار کن! اگه پیدات کنن، می‌کشن.»
شاهرخ بی‌درنگ از آب بیرون آمد، لباس‌های خیس را پوشید و به سمت غار دوید. غاری که قبلاً اتفاقی در طوفان آن را پیدا کرده بود. خودش را به آن رساند. خیس، خسته، و نگران.
در تاریکی، چشم‌هایش سنگین شد. ساعت نزدیک ۱:۲۷ بود... ناگهان بی‌سیمی که گوشه‌ی غار بود، با صدای خش‌خش روشن شد.
صداهایی گنگ... پیام‌هایی با واژه‌هایی بریده‌بریده... و بعد سکوت.
شاهرخ تا دو روز در غار ماند، گرسنه، سردرگم. اما در امان. گرسنگی مجبورش کرد از غار بیرون بیاید.
وقتی به ده برگشت... با صحنه‌هایی مواجه شد که انگار برای دومین بار داشت اتفاق می‌افتاد...




ساعت ۱:۲۷ بامداد بود. نور کم‌رنگ ساعت دیجیتالی کنار تخت، تاریکی اتاق را شکست. تلفن شاهرخ زنگ خورد. او با گیجی گوشی را برداشت.
صدای پشت خط رسمی، سرد و بی‌مقدمه بود:
«افسر شاهرخ، مأموریت اضطراری. نیم‌ساعت دیگه در مقر اطلاعات ویژه حاضر باش.»
بی‌درنگ بلند شد، یونیفرمش را پوشید. صورتش را با عجله شست. ساعت ۲:۱۰، وارد اتاق کنفرانس شد. فضای سالن سرد و فلزی بود. مردی با عینک دودی، چند افسر اطلاعاتی، و رئیس‌جمهور شخصاً آنجا بودند.
رئیس‌جمهور:
«مستقیم می‌رم سر اصل مطلب. پروژه‌ای با نام سایه پایدار. اطلاعاتش تازه به‌دستمون رسیده. نهاد ناشناسی داره روی انسان‌ها در یک جزیره‌ی ایزوله آزمایش می‌کنه. هیچ ارتباطی با دنیا ندارن. ویدیویی داریم که شاید باور نکنی.»
روی صفحه، ویدیوهایی از اهالی یک جزیره پخش شد. افراد معمولی، با رفتارهای بسیار مشابه. بی‌هیجان. انگار برنامه‌ریزی‌شده.
مأموریت: نفوذ به آزمایشگاه مرکزی این نهاد، دزدیدن اطلاعات اصلی، و خروج بی‌ردپا.
چند شب بعد، شاهرخ و تیمش از طریق تونلی زیرزمینی به آزمایشگاه رسیدند. سکوت مرگباری آن‌جا حاکم بود. در میان راهروها، شاهرخ چشمش به اتاقی افتاد با در شیشه‌ای. وارد نشد، اما نگاه کرد...
تعداد زیادی انسان روی تخت خوابیده بودند. لباس‌ بیمارستانی به تن داشتند، و کابل‌هایی از سرشان به دستگاه‌هایی وصل بود. آرامش صورت‌هایشان غیرطبیعی بود. یکی از آن‌ها حتی چشمانش را برای لحظه‌ای باز کرد. شاهرخ لحظه‌ای مکث کرد، ولی طبق دستور، از کنارشان گذشت.
به اتاق فرمان رسید. داده‌ها را دانلود کرد. درست همان لحظه، صدای آژیر بلند شد. زمانش تمام شده بود. در حال فرار، از پشت سرنگی به گردنش تزریق شد. چشم‌هایش سیاهی رفت.
و بعد...
صدای دریا. پرنده‌ها. نور خورشید.
دهکده. مردمانی با لباس‌های ساده. کسی گفت:
«بهوش اومد. زنده‌ست...»
شاهرخ نفس‌نفس می‌زد. فقط یک جمله در ذهنش تکرار می‌شد:من کجام؟

فراموش‌شده
صدای جیرجیر خفیفی از درون غار می‌آمد. شاهرخ آرام از خواب بیدار شد، نور روز از دهانه‌ی غار به درون می‌تابید. نفس عمیقی کشید. ذهنش شفاف‌تر از همیشه بود. اولین چیزی که به یاد آورد، لحظه‌ای بود که با عجله وارد غار شده بود، درست قبل از ساعت ۱:۲۷... بعد صدای بیسیم... پیام‌های مرموز... و بعد سکوت.
او زنده بود. ذهنش هنوز با او بود.
شاهرخ از غار بیرون آمد. بعد از دو روز گرسنگی، ضعف در پاهایش موج می‌زد. صدای پرنده‌ها در جنگل پیچیده بود. همان‌طور که به سمت روستا می‌رفت، احساس عجیبی در وجودش بالا می‌گرفت؛ حس بیگانگی... انگار همه‌چیز آشنا و در عین حال، غریب بود.
وارد روستا که شد، مردم با تعجب نگاهش کردند. زنی با سبدی در دست، ایستاد، ابروهایش در هم رفت و گفت:
ـ شما؟ مهمان جدیدی هستین؟
شاهرخ مکث کرد. لب‌هایش خشک شد.
ـ من... من قبلاً اینجا بودم.
مردی میانسال نزدیک شد.
ـ اهل کجایی؟ چی شده برادر؟ اسمت چیه؟
شاهرخ چند قدم عقب رفت. دهانش باز ماند. هیچ‌کس او را نمی‌شناخت. حتی ثریا که از سمت چشمه می‌آمد، با نگاهی سرد و بی‌حس فقط از کنارش رد شد.
انگار هیچ‌کدامشان او را نمی‌دیدند.
شاهرخ زمزمه کرد:
ـ نه... نه... من اینجا بودم... باهاتون زندگی کردم...
اما هیچ‌کس واکنشی نشان نداد. یکی از پیرمردها آهی کشید و گفت:
ـ این جزیره گاهی آدمارو بازی می‌ده، نترس... جا می‌افتی.
شاهرخ گیج بود. ناگهان به اطرافش نگاه کرد. یک کودک در حال بازی، توپ قرمزی را قل می‌داد و به دیوار خورد، همان صحنه‌ای که در اولین روزش در روستا دیده بود. همان توپ. همان صدا. همان نگاه.
همه‌چیز دوباره داشت تکرار می‌شد.
او فهمید:
چرخه‌ی زمان دوباره آغاز شده. اما این‌بار، او فراموش نکرده.

شاهرخ مات و مبهوت وسط میدان روستا ایستاده بود. زمان انگار کش آمده بود. صدای همهمه‌ی اهالی در گوشش زنگ می‌زد. ولی ذهنش جاهای دیگری را کاوش می‌کرد.
او این لحظه را قبلاً دیده بود.
کودک با توپ قرمز، صدای زنی که می‌گفت «شما مهمان جدیدی هستین»، بوی دود تنوری که از سمت خانه‌ی گلی بلند می‌شد... همه‌چیز، مو به مو، تکرار شده بود.
اما تنها چیزی که متفاوت بود، خودش بود.
او به یاد داشت.
شاهرخ زیر لب زمزمه کرد:
ـ این یه بازیه... یا یه آزمایش...
ناگهان یاد چیزی افتاد.
همان بیسیم.
آن پیام مرموز.
آن ساعت لعنتی؛ ۱:۲۷
احساس کرد نباید بیش از این توی ده بماند. پس بی‌هدف کوچه‌های خاکی را پشت سر گذاشت و وارد خانه‌ی قدیمی چوبی شد که در چرخه‌ی قبلی تبدیل به محل استراحت شبانه‌اش شده بود.
همان پیرمرد نجار، پشت کارگاهش بود.
شاهرخ با شک و تردید جلو رفت.
پیرمرد سرش را بالا گرفت و لبخند زد:
ـ پیدات شد!
شاهرخ خشکش زد.
ـ منو می‌شناسی؟
پیرمرد با نیشخند مرموزی گفت:
ـ از وقتی که اینجا گیر افتادی، یاد گرفتم که باید هر بار صبر کنم تا خودت یادت بیاد.
ـ منظورت چیه؟ تو قبلاً منو دیده بودی؟
پیرمرد به چوبی که در دست داشت ضربه‌ای زد و گفت:
ـ تو هر چرخه برمی‌گردی. بعضی وقتا حرف می‌زنیم، بعضی وقتا نمی‌زنی. ولی همیشه... یه چیزی با خودت می‌اری. یه نشونه... یه تغییر کوچیک.
شاهرخ نزدیک شد.
ـ یعنی می‌خوای بگی این چرخه فقط برای من نیست؟
پیرمرد با صدایی آهسته گفت:
ـ خیلی چیزا هست که هنوز نمی‌دونی.
سکوتی سنگین بین‌شان نشست.
شاهرخ پرسید:
ـ تو هم فراموش نمی‌کنی؟
پیرمرد سرش را به علامت منفی تکان داد.
ـ من یه استثناءم. یادم می‌مونه، ولی اجازه ندارم مستقیم کمکت کنم. قوانین خودشونو دارن.
شاهرخ آرام پرسید:
ـ کی این قوانینو گذاشته؟
پیرمرد با لحنی تلخ گفت:
ـ اونایی که تو رو فرستادن اینجا...
شاهرخ از جا بلند شد.
ـ من باید بدونم چرا. باید راهی باشه که این چرخه رو بشکنم.
پیرمرد لبخند محوی زد و برگشت سمت میزش.
ـ همیشه همینو می‌گی...
سکوت سنگینی بر فضا افتاد.
اما قبل از اینکه شاهرخ برود، پیرمرد زمزمه کرد:
ـ تو چرخه‌ی قبلی، یه چیزی برام گذاشتی. تو صندوقچه زیر میز. برو ببین.
شاهرخ با دستان لرزان درِ صندوقچه را باز کرد.
داخلش، نقشه‌ای بود از جزیره. با چند علامت مشخص‌شده. یکی از آن‌ها، درست در کنار غار. دیگری وسط جنگل. و سومی... در ساحل، کنار صخره‌ای بلند.
پیرمرد گفت:
ـ تو خودت به خودت نشونه دادی، پسر. فقط این‌بار، باید درست بخونی.
شاهرخ با چشمانی پر از تردید به نقشه نگاه کرد.
این‌بار...
باید راه رو پیدا میکرد

شاهرخ با قدم‌هایی محکم و نفسی سنگین، از خانه‌ی پیرمرد بیرون آمد. نقشه را توی جیب کتش گذاشته بود. حس می‌کرد چیزی درونش در حال بیدار شدن است. خاطراتی محو، تصویرهایی از چیزهایی که هنوز نمی‌دانست کی و کجا دیده، توی ذهنش برق می‌زدند.
نقطه‌ی اول روی نقشه، درست نزدیکی غار بود. همان‌جایی که همیشه بعد از ساعت ۱:۲۷ به آن پناه می‌برد.
راه افتاد سمت مسیر غار. اما به‌جای رفتن به درون آن، این بار از کنارش رد شد. سنگی بزرگ در کنار دیواره‌ای ترک‌خورده قرار داشت. پشت آن سنگ، علامت ضربدر قرمز کمرنگی روی صخره نقش بسته بود.
شاهرخ نفسش را حبس کرد. دستش را روی صخره کشید. یک فشار آرام داد...
تکه‌ای از دیواره آهسته عقب رفت.
پشت آن، یک محفظه‌ی کوچک فلزی، زنگ‌زده، و قفل‌شده قرار داشت. با زحمت درش را باز کرد. درونش یک دفترچه چرمی کوچک بود و یک باتری قدیمی بیسیم. روی جلد دفترچه فقط نوشته شده بود:
"به خودم - چرخهٔ ۱۲۴"
شاهرخ لرزید. دفترچه را باز کرد. خط خودش بود. واضح و محکم.
با خودش گفت: «این‌و من نوشتم...؟»
او شروع به خواندن کرد:
"اگر این رو پیدا کردی، یعنی حافظه‌ات هنوز کامل پاک نشده. من شاهرخ هستم. یا بهتر بگم، تویی که قبلاً بودم. این چرخه ۱۲۴مه. تو احتمالاً هنوز نمی‌دونی چرا اینجایی. ولی ما هر بار بیشتر می‌فهمیم. این جزیره واقعی نیست. یه شبیه‌سازی ذهنیه. و حافظه‌ات هر ۱۴ روز ریست می‌شه، مگر اینکه شب ۱۴ام توی یکی از نقاط کور جزیره بمونی. غار، یکی از اوناس."
"نقشه‌ای که دستته، توی چرخه ۱۱۷ ترسیم کردم. سه نقطه‌ی کلیدی که شاید بتونه خروج رو ممکن کنه. این‌جا فقط یه آزمون نیست... یه زندانه برای کسانی که حقیقت رو دیدن."
شاهرخ دستانش لرزید.
همه‌چیز داشت رنگ تازه‌ای می‌گرفت. نه فقط یه اتفاق یا کابوس... بلکه نقشه‌ای برای به یاد آوردن.
او صفحه‌ی آخر دفترچه را ورق زد. جمله‌ای بزرگ نوشته شده بود:
"یادت نره، رفیق... اونایی که تو اتاق عمل دیدی، هنوز زنده‌ان."
شاهرخ کتاب را بست. به افق مه‌آلود خیره شد.
ایستاد، نفس عمیقی کشید، و زیر لب گفت:
ـ باشه... این‌بار تا آخرش می‌رم.
و به سمت دومین علامت روی نقشه، در عمق جنگل، حرکت کرد...
باران ریزی روی شیشه‌های بخارگرفته‌ی اتاق می‌بارید. صدای رعد دور، مثل آه کشیدن آسمان، گاه‌گاه سکوت خانه‌ی قدیمی را می‌شکست. اتاق زیرشیروانی تنگ و تاریک بود؛ اما تنها پناه کامران، پسربچه‌ی ۱۳ ساله‌ای که بیشتر وقتش را با پیچ‌گوشتی و قطعات الکترونیکی می‌گذراند.
او از جهان اطراف بیزار نبود، فقط نمی‌توانست با آن کنار بیاید. پدرش، سرهنگی با صدای خش‌دار و دستی سنگین، همیشه فریاد می‌زد:
"دنیای واقعی با خیال‌پردازی ساخته نمی‌شه، پسر!"
اما کامران خیال‌پردازی نمی‌کرد؛ او داشت دنیا می‌ساخت — دنیایی که در ذهنش دقیق‌تر، آرام‌تر، و منصف‌تر از دنیای واقعی بود.
در سن ۱۶ سالگی، اولین دستگاه خودساخته‌اش را به دانشگاه تهران برد؛ دستگاهی برای شبیه‌سازی امواج خواب. هیچ‌کس جدی نگرفتش، جز یک استاد پیر روانشناسی به اسم دکتر ناصری.
دکتر ناصری آرام، اما عجیب بود. او گفت:
"اگه می‌خوای ذهن آدمارو تغییر بدی، اول باید یاد بگیری چطور بازسازیشون کنی..."
از آن‌جا بود که زندگی کامران وارد مسیر تازه‌ای شد. او در پروژه‌ای محرمانه پذیرفته شد که به مطالعه «بازسازی روان از طریق الگوریتم‌های تکرار زمانی» می‌پرداخت. در سال‌های بعد، با دولت‌های مختلف، حتی با سرمایه‌گذاران غیررسمی همکاری کرد. اما همیشه رؤیای خودش را در ذهن داشت:
«یک جزیره... یک چرخه‌ی کامل... جایی که ذهن‌ها پاک شوند، اما ذات آدم‌ها دوباره خودش را نشان بدهد...»
در ۲۹ سالگی، عاشق شد. دختری به نام لیلا، دانشجوی معماری، که تنها کسی بود که توانسته بود ذهن کامران را به چالش بکشد. او تنها کسی بود که کامران با او از «جزیره» حرف زد — جزیره‌ای خیالی، که روزی می‌خواست واقعی‌اش کند.
اما لیلا کشته شد. یک بمب‌گذاری سیاسی در یکی از جلسات پژوهشی زیرزمینی. همان شبی که کامران برای اولین‌بار به او گفته بود:
"می‌خوام یه واقعیت جدید بسازم... واسه ما دوتا..."
با مرگ لیلا، کامران از جامعه برید. پشت سرش حرف‌ها زیاد بود؛ ناپدید شدنش، مرگ مشکوک چند نفر از اعضای تیمش، و از همه عجیب‌تر:
پروژه‌ای که هیچ‌کس نمی‌دونه چی بود، ولی بودجه‌ی کلانی بلعیده بود و اسنادی ازش باقی نموند. مردی با چکش
باران می‌بارید، نه بر پنجره‌ی زیرشیروانی، بلکه روی سقف چوبی کارگاهی ساده در دل جنگل. پیرمردی با دست‌های پینه‌بسته مشغول ساخت یک کالسکه‌ی چوبی بود. چکش را با دقت بلند کرد، ضربه‌ای زد و در سکوتی سنگین گفت:
"مهم نیست چند بار از اول شروع کنی... همیشه تهش همونجاست که باید برسی."
در گوشه‌ی کارگاه، نقشه‌هایی کهنه دیده می‌شد. نقشه‌هایی از جزیره، از تونل‌هایی در دل کوه، از کابل‌هایی متصل به تخت‌هایی فلزی، و طرحی از یک سازه گنبدی...
در دل دفترچه‌ای قدیمی، جمله‌ای با خطی لرزان نوشته شده بود:
«چرخه باید ادامه داشته باشد.»
و با جوهری کم‌رنگ‌تر زیر آن:
«شاید این‌بار... فرق داشته باشد.»

آب سرددانشگاه تهرانخواب
۱۹
۲
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید