
در مرکز زُهَيم، جایی بود به نام حَلْقَةُ الرَّماد—
چالهی بزرگ از خاکسترهای مقدس.
در اینجا، فقط در مواقعی که «تغییر بزرگ» در راه بود، قبایل جن جمع میشدند.
آن شب، قبیلهها یکییکی رسیدند:
بنیالنار
جنگاورانِ آتشزاد
چشمهای زرد، شانههایی از شعله
رهبرشان: فِهْران بن قابوس
بنیالظلّ
سایهنشینان
بدنهایی شبیه دود، صداهایی مانند وزش باد
رهبرشان: نَوا بنتالرَّهیب
بنیالسَّراب
جنهای توهم و خیالباف
چهرهها همیشه تغییر میکرد
رهبرشان: ساییر
بنیالرِّیح
بادزادها
پوستهای براق، حرکات سریع
رهبرشان: غَمود
کَهَنَة النبوءه
پیشگویان
چشمهای سفید، دارای دیدن آینده
رهبرشان: شیخ صَفیّ
همه آمدند.
همه نشسته بودند.
همه میدانستند که «اتفاقی» افتاده.
و در گوشهی حلقه، تنها و ساکت…
زاریا ایستاده بود.
نه دعوت شده بود
نه خوشآمد گفته شد
اما هیچکس جرأت بیرون کردنش را نداشت.
شیخ صفی عصا را در خاک فرو کرد.
خاکستر لرزید.
— «چیزی در وادی بیدار شده. آینده شکاف برداشت.»
فهران، جنگاور آتش، با تمسخر گفت:
— «و البته همه میدانیم چه کسی باعث شکاف میشود…»
چشمها به سمت زاریا برگشتند.
نَوا، رهبر سایهها، با صدایی یخزده گفت:
— «بنتالصمت… تو چه چیزی دیدهای؟»
زاریا آرام گفت:
— «رؤیا بود. نه جنگ.»
اما فهران قدم جلو گذاشت:
— «رؤیا یا پیشنشان؟»
— «…نمیدانم.»
— «دروغ است.»
باد از حرکت ایستاد.
هوا سنگین شد.
فهران ادامه داد:
— «تو اصلاً نباید اینجا باشی. تو ریشه نداری. تو مبهمی. تو هرچه هستی… جرقهٔ نابودی هستی.»
گرگِ سایه پشت زاریا ظاهر شد.
کمصدا، اما آمادهٔ پریدن.
ساییر از قبیلهٔ سراب با لبخند مرموزی گفت:
— «فهران… مراقب زبانت باش. تنها موجود بیریشه در شهر تو نیست…»
فهران عصیانوار فریاد زد:
— «بگو چه کسی؟!»
ساییر:
— «خود تو. چون عقل نداری.»
وااااای…
در قانون قدیم جنها، توهین به رهبر آتشزاد ممنوعهترین توهین بود.
تمام حلقه لغزید.
هوا بهجای گرما، سرد شد.
شنها مثل مار تکان خوردند.
فهران شمشیر آتشینش را بیرون کشید.
همهی قبایل برای لحظهای بیصدا بودند
جز زاریا
که زیر لب گفت:
— «نکن…»
اما فهران شنیدنش برای جنگ کافی بود.
او شمشیر را سمت ساییر برد
ولی ضربه به او نخورد—
بلکه به علامت مقدس وسط حلقه خورد.
صدای انفجار مثل فریاد هزار جن بود.
علامت مقدس، که هزار سال قدمت داشت، ترک برداشت.
خاکسترهای مقدس سیاه شدند.
و قانون قدیمی میگفت:
اگر حلقهٔ رماد شکسته شود، جنگ آغاز میشود.
بادها نالیدند.
سایهها لرزیدند.
آتشها بیدلیل شعله کشیدند.
نوا با خشم فریاد زد:
— «تو حلقه را شکستی!»
فهران گلو پاره کرد:
— «گناه از اوست! و از آن رؤیای نحسش!»
و به زاریا اشاره کرد.
همه به زاریا نگاه کردند.
اما زاریا نه خشم داشت
نه ترس.
فقط یک جمله گفت:
— «جنگ شروع شد… اما نه از سوی من.»
آسمان ناگهان تاریک شد.
بادهای زُهَيم بیوقفه چرخیدند.
و پنج قبیله برای اولینبار در تاریخ، مقابل هم ایستادند.
جرقه زده شد.
جنگ در راه بود.
و زاریا…
در مرکز طوفان.