ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

خون نگار بخش 12

هوا در زندان سنگین بود. نه فقط از بوی آهن و رطوبت، بلکه از نگاه‌هایی که چیزی را پنهان می‌کردند.
ادین از صبح، کنار دیگر زندانی‌ها کار می‌کرد. خاک مرطوب، زیر پاهای برهنه‌اش چسبناک شده بود و صدای کلنگ‌ها مثل تپش‌های خسته‌ی زمین در فضای زیرزمینی می‌پیچید.
در گوشه‌ی دیگری، شور احمد ایستاده بود. چهره‌اش لاغر، با ریش‌های درهم و چشمانی خاکستری که چیزی بین پشیمانی و خشم در آن می‌درخشید.
او از دیشب می‌دانست چه باید بکند — مأموریتی که قاسم با دست‌های لرزان و صدایی آهسته در ملاقات به او سپرده بود:
«اگه این کارو بکنی، آزادت می‌کنم. قول شرف می‌دم. فقط این‌بار اشتباه نکن احمد... اون باید تموم بشه.»
اما درون شور احمد آشوب بود. چون در لحن قاسم چیزی بود... چیزی از جنس ترس، نه اقتدار.
ظهر، وقتی صدای سوت نگهبان‌ها برای استراحت بلند شد، شور احمد آرام به یکی از هم‌سلولی‌هایش گفت:
«پای اون مرد باید زخمی شه، اون ادین. یه جوری که ببرنش درمانگاه. فقط اینو می‌خوام.»
مرد خندید و با لهجه‌ی تندش گفت:
«پای اون؟ واسه چی؟ تازه از شکنجه‌گاه برگشته، بند بندش درد می‌کنه!»
اما چند سکه نقره‌ی تیره در مشت احمد کار خودش را کرد.
ساعتی بعد، موقع کار، کلنگی از دست همان مرد سُرید و مستقیم به پای ادین فرو رفت.
ادین فریاد زد، صدایی کوتاه و خشک، مثل شکست شاخه‌ای در زمستان.
خون از زانویش فوران زد و نگهبان‌ها، بدون دل‌سوزی، او را به درمانگاه کوچک تهِ راهرو بردند.
درمانگاه زندان، جایی نبود برای شفا.
اتاقی تاریک، با چراغی لرزان که نورش بیشتر از آنکه روشن کند، زخم‌ها را می‌لرزاند.
بوی الکل و زنگ‌زدگی همه‌جا پیچیده بود.
ادین روی تختی فلزی دراز کشید و پزشک، پیرمردی خمیده با روپوش خاکی‌رنگ، مشغول پانسمانش شد.
دقایقی بعد، در باز شد و شور احمد را آوردند — به‌بهانه‌ی دل‌درد.
چشمانش وقتی ادین را دید، لحظه‌ای خشک ماند، مثل کسی که در آینه آینده‌اش را ببیند.
پزشک از اتاق بیرون رفت تا آب جوش بیاورد.
هوای درمانگاه ساکت شد. فقط تیک‌تاک ساعت دیواری.
احمد نشست، نگاهش را از کف زمین کند و گفت:
«می‌دونی چرا این‌جایی؟»
ادین نگاهی آرام انداخت، چشمانش هنوز برق حساب‌گرانه‌ای داشت.
«چون هرکسی سهم خودش از جهنم رو باید ببره.»
احمد نفس عمیقی کشید. دستش روی چاقوی کوچکی بود که زیر پیراهن پنهان کرده بود، ولی نمی‌لرزید.
«می‌گن تو قاتلی، ادین. می‌گن شهر با خون تو تمیز می‌شه. اما من از چشمات می‌فهمم، اون‌قدر تمیز نیستی که اینا می‌خوانت.»
ادین لبخند کجی زد:
«و تو اون کسی هستی که اومده منو تموم کنه؟»
احمد چیزی نگفت. فقط چاقو رو بیرون آورد. نور لرزان لامپ روی تیغه رقصید.
اما دستش جلو نرفت
در اون لحظه، صدای آرامی از پشت دیوار اومد. مثل صدای زنجیری که کشیده میشه.
و بعد — صدای زمزمه‌ای خیلی خفیف:
«برای سایه‌ها، برای نظم…»
ادین با چشمانی باز به دیوار نگاه کرد.
احمد هم شنید. لرزید. زیر لب گفت:
«حتی اینجا هم هستن…»
ادین گفت:
«تو فکر می‌کنی اونا تو رو آزاد می‌کنن؟ تو رو هم می‌کشن احمد، فقط دیرتر. چون سایه هیچ دوستی نداره، فقط مهره‌هاش رو می‌بلعه.»
احمد چاقو رو انداخت.
صدای افتادن فلز با کف زمین یکی شد با تپش قلبش.
در باز شد. پزشک برگشت. اما چشم‌هایش دیگر انسانی نبود — سیاه، بی‌سفیدی، مثل دو حفره.

هوا در درمانگاه سنگین و شیرینِ بوی الکل بود؛ اما لایه‌ای دیگر هم زیرش خوابیده بود — بویی شبیه کافور و مرکب، مثل عطری که نه از داروخانه که از حجرهٔ کسی می‌آمد که با حروفِ پنهان صحبت می‌کند. نورِ چراغِ نفتی، ضعیف و مایل به زرد، بر روی تخت فلزی تاب می‌خورد و سایهٔ میله‌ها را چون خطوطِ یک جدولِ مرموز بر روی زمین می‌انداخت.
پزشک پیر، با روپوشی که لبه‌هایش از سال‌ها مرقَت اندکی به‌زردی رفته بود، دست‌هایش را مرطوب کرد و آرام بندازِ پای ادین را وارسی می‌کرد. انگشتانش ماهر و گرم بودند؛ اما وقتی سرِ دستش از زیر آستین بیرون آمد، روی انگشتِ کوچکِش حلقه‌ای دیدند — حلقه‌ای طلایی با نقشِ دایره و خطی که از آن بیرون زده بود؛ نمادی که ادین چند لحظه قبل در پاکت دیده بود. حلقه کوچک نورِ نفت را بچه‌گانه شکست و در چشمِ ادین جرقه زد.
پزشک بدون اینکه نگاهش را بلند کند، با صدای خویشِ نرم گفت:
— «زخمت عمیق‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم؛ اما خوب پانسمان می‌شه.»
کلماتش ساده بود، اما ادین شنید که لحنش چیزی را پنهان می‌کند؛ مثل کسی که روی یک حرفِ رمز لب می‌زند.
شور احمد کنار تخت نشسته بود؛ دست‌هایش را محکم دور هم می‌فشرد تا از لرزش‌شان کاسته شود. چشم‌هایش به حلقه‌ی پزشک دوخته بود؛ این همان نمادی بود که او را به معامله کشانده بود، همان مهرِی که قولِ امنیت داده بود. اما در آن نگاهِ حلقه‌دار، چیزی بیشتر از مهر دیده می‌شد: تاریخِ یک تعهد.
ادین آهسته پرسید:
— «این نماد… آشناست، نه؟»
پزشک مکثی کرد، بعد بدون اینکه چشم بردارد گفت:
— «بعضی نمادها فقط برای زدنِ مهر نیستند. برخی برای تشخیصِ کسانی‌اند که شب‌ها با هم حرف می‌زنند.»
او این را گفت، اما کلمه‌ها مثل پرنده‌ای بودند که پیش از فرود، چند بار در هوا چرخیده باشد.
ادین به اطراف نگاه کرد؛ دیوارها رنگِ ترک‌خورده‌ای داشتند، اما اگر خیلی دقیق می‌شد دید که زیرِ رنگِ قدیمی، خطوطیِ کمرنگِ جوهر به شکلِ دایره‌هایی متداخل نقش بسته‌اند، گویی کسی زمانی نقشه‌ای ظریف آن‌جا کشیده و بعد رویش پرده زده بود. او انگار برای لحظه‌ای بینِ زمان‌ها پرت شد — تصویری از اتاقی دیگر، چراغ‌های آبی، و افرادی با نقاب که روی دیوار نقش می‌کشیدند.
پزشک دستش را آهسته بر روی میز گذاشت؛ گوشهٔ روپوشش به‌طور ظریف لکه‌ای از مرکب داشت — همان مرکبی که ادین قبلاً حس کرده بود «طعمِ فلزی» می‌دهد. او به‌طرزی غیرمستقیم ادامه داد:
— «تو نقشه‌ای در دست‌داری، میرزا. نقشه نفس می‌کشد. بعضی‌ها می‌خوان نفسش خاموش شه. بعضی‌ها هم…»
کلمه‌اش قطع شد، و به‌جای گفتنِ بقیه مطلب، به پنجره‌ای خیره شد که پشت آن، سایه‌ای از حرکتِ یک فانوسِ آبی گذشت.
در همان لحظه، صدایِ ساکتِ درِ کوچکِ اتاق باز شد و گامی بی‌صدا وارد شد — نه نگهبان، نه پرستار. دخترکی سرِ کوتاه و صورتِ بی‌چشم آمد؛ نه واقعی، بلکه مثلِ تصویری که از زیرِ پرده‌ای کهنه بیرون می‌چرخد. پوستش رنگِ گچی داشت و دهانش تنها می‌توانست شورِ اُرُدنِ حرف‌ها را زمزمه کند. او با قدم‌هایی که انگار به جای زمین، به خاطره‌ها گام می‌نهاد، جلو آمد و بر لبهٔ تخت ایستاد
ادین نفسش را در سینه جمع کرد؛ آن بچه همان بود که در شهر زیرین دیده بود — «کودکِ بی‌چشم». اما اینجا، در نورِ زردِ درمانگاه، چهره‌اش نه ترسناک که مبهم بود، انگار از جنسِ هشدار. او به زبان نغمه‌واری گفت:
— «نقشه هنوز خشک نشده. اما رگه‌ها دیده می‌شن.»
پزشک به آرامی لبخندی انداخت؛ لبخندی که انگار پشتش عزمِ یخ‌زده‌ای داشت. او به سمت قفسه‌ای رفت و از جیب داخلیِ روپوشش، پاکتی کوچک بیرون کشید — نه از کاغذ، بلکه از پارچه‌ای نازک. وقتی آن را باز کرد، یک قطعهٔ کاغذ تاخورده نمایان شد؛ گوشه‌اش با همان نمادِ دایرهٔ خط‌خورده علامت‌گذاری شده بود. این کاغذ یک تکه از نقشه بود؛ رگه‌ای سرخ که به دستِ کسی از انجمن کشیده شده بود تا نشان دهد چه‌جاها باید «مصون» بمانند.
او دستش را روی آن کشید، انگشتش را روی یکی از رگه‌ها گذاشت و نفس‌آهنگی تلفظ کرد، انگار که نامی را زمزمه کند:
— «این‌ها… مسیرها نیستند. آن‌ها خاطره‌هایی‌اند که باید پاک شوند.»
ادین به آرامی گفت:
— «پس تو… از کجا می‌دانی؟»
پزشک چشم هایش را برای لحظه‌ای بستی و در صدایش شوری از پشیمانی بود:
— «از آنجایی که ما گاهی مرهم می‌زنیم، و گاهی زخم را عمیق‌تر می‌کنیم. نمی‌توانی همیشه فرق را بگذاری.»
کودکِ بی‌چشم نزدیک‌تر آمد؛ با انگشتِ کوچکِ گچی‌اش، خطِ سرخی را روی کاغذ لمس کرد — و همان خط، در نورِ نفتی، به‌طرزی نامحسوس می‌لرزید؛ انگار که جوهری درونِ آن هنوز زنده است. او سپس بی‌صدا گفت:

— «هر که حرف بزند، خط‌ها تغییر می‌کنن.»
در این ثانیه، ادین چیزی در زیر باندِ پایش حس کرد: لبهٔ نازکی از کاغذ، که شاید وقتی پزشک بند را باز کرده بود، زیرِ پانسمان پنهان مانده بود — یک ورقِ کوچک، با حاشیه‌ای زخمی و نمادی در گوشه‌اش. ادین با انگشتِ لرزان ورق را بیرون کشید؛ روی آن نوشته‌ای چندکلمه‌ای بود — حروفی که در نگاه نخست نامفهوم ولی در اصل تکه‌ای از پیام بودند: «مهرِ سوم — شبِ بی‌نام.»
چشمانِ پزشک تنگ شد؛ لبانش کمی لرزید. او نگاهی به در انداخت؛ سپس به آرامی گفت:
— «تو نباید این رو ببینی.»
و همان‌لحظه، چراغِ نفتی یک پرَکِ کوتاه کرد و به تاریکی رفت — نه کاملاً خاموش، اما نورش طوری کم شد که هر جنبش به سختی دیده شود. در آن نیم‌سیاهی، صدایِ هر نفسِ کوچک به ضربانِ تیزِ زمان تبدیل شد. کودکِ بی‌چشم به آرامی برگشت و از میانِ درِ نیم‌باز ناپدید شد؛ انگار که او نه وارد که سرِ سرنوشت را لمس کرده باشد.
ادین در تاریکی، کاغذِ نمناک را میان انگشتانش فشرد. روی کاغذ، نام‌هایی نیمه‌پا شده بود، آدرس‌هایی مبهم و یک نمادِ تکرارشونده — همان دایره با خط. او فهمید که پیام نه فقط تهدید که مسیرِ افشا هم هست. کسی خواسته بود این جزئیات در دست کسی از «خارج» باشد؛ یا شاید کسی می‌خواست مطمئن شود که این ورق وقتی به دستِ اشتباه افتد، چه جرقه‌ای می‌زند.
پزشک ناله‌ای کرد؛ نه از درد، که از سنگینیِ انتخابِش. او گفت، در حالی که انگشتش روی حلقه فشار می‌داد:
— «تو زنده‌ای؛ چون هنوز سوالی داری. اما به یاد داشته باش — سوال، گاهی مثل آینه است: اگر بشکنی‌اش، تصویرِت هزاربار تکرار می‌شود.»
در همان لحظه، آفِ سایه‌ای در قابِ در ظاهر شد — نه نایب که با قامتِ رسمی؛ یک غریبه با ردایی خاکی که هیچ‌کس او را انتظار نداشت. او بدون آنکه وارد شود، در آستانه ایستاد و با صدایی که هم آرام بود هم تهدیدآمیز گفت:
— «وقت تموم شد. کسی بالا منتظر پاسخ‌هاست.»
ادین در تاریکی، ورق را محکم‌تر چسبید؛ قلبش طپید اما نه از ترس صرف، از آن غروری که وقتی نقشه از خواب بیدار می‌شود حس می‌شود. او دانست که حالا بازی دیگر ساده نیست: در اتاقِ درمان، مهره‌ها کنار هم قرار گرفته‌اند؛ بعضی دوست‌اند، بعضی دشمن، و بعضی هیچ‌کدام — فقط انعکاسِ نامرئیِ سایه.

کاغذزمین
۱۱
۱۰
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید